شهید سید محمد جعفری

اولین شهید یزد در جنگ که بود

خط شکنان: از روی جوراب او را شناختم؛ چون روز قبل از اعزام در بازار یزد با هم دو جفت از آن را خریده بودیم و یکی را او پوشیده بود و یک جفت دیگرش را من به پایم داشتم.

 

خبرگزاری فارس: اولین شهید یزد در جنگ که بود

 

به گزارش خط شکنان به نقل از خبرگزاری فارس، در طول دفاع مقدس هر استان کشور به فراخور نیروها و توانایی‌های خود در جنگ تحمیلی نقش آفرینی کرد و در این راه شهدایی تقدیم کرد. با هم مطلبی در این زمینه را می خوانیم.

 

 

 از همان اوایلی که سپاه، برای دفاع از مردم محروم در مقابل گروهک‌های ضد انقلاب، نیروهای خود را به مناطق مختلف اعزام می‌کرد، من هم در فکر آن بودم که به یکی از آن مناطق؛ یعنی کردستان بروم. بنابراین مشغول طی کردن دوره‌های آموزشی ویژه‌ای شدم، تا هم آمادگی لازم برای جنگیدن در شهر را پیدا کنم و هم در کوهستان و دشت.

بعد، که دوره را تمام کردم، برای اعزام به غرب کشور منتظر ماندم؛ یا بهتر است بگویم لحظه شماری کردم! تا این که یک روز، تلفن که زنگ خورد و آن را برداشتم، صدای پشت خط با مسئول عملیات سپاه یزد؛ یعنی برادر «حاج اکبر فتوحی» کار داشت. او را صدا کردم و وقتی او تلفن را جواب داد، متوجه شدم که به مرد پشت خط مرتب جواب مثبت می‌دهد، برای همین حدس زدم که موضوع مهمی در جریان است.

«حاج اکبر فتوحی» بلافاصله بعد از آن تماس تلفنی، همه‌ نیروها را در نمازخانه جمع کرد و ما، در حالی که از تشکیل آن جلسه، آن هم با چنان سرعت متعجب بودیم، چشم به او دوختیم تا بفهمیم چه شده است. تا این که وی همه‌ ما را مخاطب قرار داد و گفت: «از غرب کشور تماس گرفته‌اند و خبر داده‌اند که ممکن است در روزهای آینده، عراق بخواهد به مرزهای ما حمله کند. بنابراین خواسته‌اند نیروهای آموزش دیده را در اولین فرصت به آن منطقه اعزام کنیم. البته چون در آنجا محلی برای آموزش نیست، از شما می‌خواهم در صورت داوطلب بودن، آماده شوید تا فردا صبح، یک اردو یک هفته‌ای بروید.»

همه با جان و دل خود را برای اعزام آماده کردیم و فردای آن روز، به محل اردو رفتیم و یک هفته تمام، آموزش‌های لازم را به صورت فشرده و شبانه‌روزی طی کردیم. شور و شوق اعزام و  شرکت در مأموریت آن قدر در وجود تک تک ما موج می‌زد که همه‌ی آموزش‌های نظامی و عقیدتی ـ سیاسی را باموفقیت‌ و بدون احساس خستگی گذراندیم و بعد، از سپاه یزد مسلح شده و سوار بر یک مینی‌بوس به سوی کرمانشاه به راه افتادیم.

در آن اعزام ما هفده نفر بودیم و مسئولیت و فرماندهی هم به عهده برادر «اصغر انتظاری» بود. همه، پرشور بودیم و دلهایمان به عشق پاسداری از میهن عزیزمان می‌سوخت.

وقتی که به مقصد رسیدیم، یکی از برادرها در مورد منطقه ما را توجیه کرد و بعد خواست تا به همراه یک راننده به اصطلاح «بلدچی» به «سرپل ذهاب» برویم.

وقتی به شهر رسیدیم، اوضاع آن خیلی درهم و آشفته بود و مدام با آمبولانس‌هایی آژیر کشان که پر بودند از مجروح، روبرو می‌شدیم. راننده بلدچی که تعجب ما را از دیدن آن صحنه‌ها دید، گفت: «امروز عراقی‌ها قصر شیرین را با توپ و خمپاره به آتش کشیده‌اند».

برای همین سریع به طرف سپاه قصر شیرین رفتیم و با برادر «رضایی» که فرمانده آنجا بود ملاقات کردیم. او شرایط منطقه را برای ما توضیح داد و گفت:«حمله‌ی جدی‌تر عراقی‌ها قریب‌الوقوع است و احتمال دارد که تا چند ساعت دیگر به پاسگاه‌های مرزی ما حمله شود. به همین دلیل به تعدادی نیروی جان بر کف و شجاع نیاز داریم که بتوانند جلوی نیروهای دشمن را سد کرده و تا رسیدن کمک  نیرو از مناطق دیگر، مانع پیشروی آنها بشوند. اگر از میان شما کسی آمادگی دارد و داوطلب است، اعلام کند تا او را برای مأموریت ثبت نام و اعزام کنیم».

من که برای اولین بار به غرب اعزام شده بودم و هنوز با آنجا آشنایی نداشتم، ناگهان شور و شوق اعزام به منطقه غرب از سرم افتاد و ترس عجیبی در دلم راه یافت. برای همین سرم را پایین انداختم و آرزو کردم کسی من را صدا نزند ولی یک دفعه متوجه شدم برادر «اصغر انتظاری» از جایش بلند شد و گفت:« ما بچه‌های یزدی همه‌مان آماده‌ایم تا هر جا که شما صلاح می‌دانید اعزام شویم.

ما موقع بیرون آمدن از یزد، با خودمان عهد کردیم که هر جا نیازی به حضورمان بود، دریغ نکنیم». با شنیدن آن حرفها، ترسم بیشتر شد ولی تصمیم فرمانده، چیزی نبود که بتوانیم از آن سرپیچی کنیم، بنابر این پذیرفتم و قرار شد همراه با شش نفر دیگری که وی از میان هفده نفر ما انتخاب کرده بود، به طرف پاسگاه مرزی قصر شیرین، در پنج کیلومتری شهر بروم.

اما قبل از حرکت خبر رسید که آنجا؛ یعنی «پاسگاه پرویز» مورد حمله دشمن واقع شده و نیروهای داخل پاسگاه با دشمن درگیر شده‌اند. لذا تصمیم گرفته شد که تا شب صبر کنیم و با تاریک شدن هوا، به سمت پاسگاه حرکت کنیم.

بعد از نماز مغرب و عشاء به طرف «پاسگاه پرویز» به راه افتادیم. در میانه‌ی راه، برادر «اصغر انتظاری» که خودش روحیه ی قوی و خوبی داشت و می‌خواست ما را هم از خستگی در آورد به شوخی گفت:« بچه‌ها! هفته آینده در یزد عزای عمومی اعلام می‌شود؛ چون ما هفت نفریم و اگر برای هر کداممان یک روز عزای عمومی بگیرند، تمام هفته آینده یزد کربلا است! » وقتی که به پاسگاه رسیدیم، به وضوح صدای تانک‌ها و زهره‌پوش‌های عراقی را شنیدیم و متوجه شدیم در حال تدارک حمله‌ی گسترده‌ای هستند. ولی با آن حال تا صبح خبری نشد و فقط گاه به گاه به صورت پراکنده به طرف ما تیراندازی می‌کردند.

چند روزی که گذشت و از حمله‌ی عراقی‌ها خبری نشد و ما هم دیگر داشتیم به حال و هوای پاسگاه عادت می کردیم، ناگهان دیدیم که نیروی جایگزین به پاسگاه آمد تا به جای ما در منطقه مانده و ما به سپاه قصر برگردیم. برای همین، ما که خیال می‌کردیم آنجا ماندگار هستیم به طرف سپاه قصر حرکت کردیم تا در آنجا سازماندهی شده و آمادگی حضور در هر گوشه‌ای از نوار مرزی که حادثه‌ای پیش می‌آمد را یافته و بتوانیم با سرعت وارد عمل شده و با دشمن مقابله کنیم.

ساختمان رادیو ـ تلویزیون شهر، اولیه جایی بود که در آن مستقر شدیم؛ چون دشمن قصد داشت به آن حضور در هر گوشه‌ای از نوار مرزی که حادثه‌‌ای پیش می‌آمد را یافته و بتوانیم با سرعت وارد عمل شده و با دشمن مقابله کنیم. ساختمان رادیو ـ تلویزیون شهر،  اولین جایی بود که در آن مستقر شدیم؛ چون دشمن قصد داشت به آنجا حمله کرده و آن را به تصرف خود درآورد.

ولی حمله‌ای صورت نگرفت و ما، تمام مدت حرکت دشمن را زیر نظر داشتیم تا آخر خواست شروع به پیشروی کند، از همان‌جا، با او درگیر شویم. در همین حال و هوا بودم که یک روز دیدم برادر «اصغر انتظاری» روی یک تکه پاکت سیمان، وصیت‌نامه می‌نویسد، به شوخی او را مخاطب قرار دادم و گفت:«برادر اصغر! حالا که دست به قلم شده‌ای و می‌نویسی چند خطی هم برای ما بنویس و ...». که نگذاشت حرفم را تمام کنم و جواب داد: «تو شهید شو برایت چندین صفحه می‌نویسم. اصلا ناراحت نباش، خب؟! نوشتن از من، شهید شدن با تو... ».

مدتی از آماده‌باش ما گذشت، تا اینکه دشمن در روز اول مهر، از زمین و آسمان به ما حمله‌ور شد و وحشیانه، شروع کرد به تیرباران و بمباران کردن ما، ولی ما هم قدرتمندانه؛ هر چند که سلاح‌های محدود‌تری نسبت به انها داشتیم، جلوی حملات آنها ایستادیم و از مرزهای کشورمان دفاع کردیم، تا بالاخره دشمن مجبور به عقب‌نشینی شد و با کم کردن آتش خود، سعی کرد که محتاط‌ تر عمل کند.

ما هم که تقریبا با کمبود مهمات روبرو شده بودیم، تصمیم گرفتیم تعدادی از بچه‌ها را برای تهیه‌ی مهمات بفرستیم. برای همین من و تعدادی دیگر، به طرف مقر برگشتیم ولی همین که به آنجا رسیدیم یکی از برادرهای یزدی که روز اول با هم به منطقه آمده بودیم، به طرفم آمد و پرسید: «تا حالا کجا بودی؟! خیال کردیم برای تو هم حادثه‌ای پیش آمده یا شهید شده‌ای که سراغی از ما نگرفتی؟!».

با نگرانی پرسیدم:«چه شده؟! خبری هست؟!» و او با دودلی جواب داد: «بله، برادر جعفری، مجروح شده است!» ناراحت شدم و ناخودآگاه پاهایم سست شد؛ چون که «جعفری» از دوستان بسیار صمیمی‌ام بود و خیلی دوستش داشتم پرسیدم:«کجا بستری است؟! می‌خواهم او را ببینم». بنابر این همه به بیمارستان رفتیم ولی به محض رسیدن به آنجا برخلاف انتظارم که می‌بایست به طرف اتاق‌های بخش می‌رفتیم، شنیدم که برادر «انتظاری» از نگهبان پرسید: «سردخانه کجاست؟!» با بغض رو به بقیه کردم و گفتم:«چرا سردخانه؟! مگر نگفتید که فقط مجروح شده؟! اما با نگاه بی‌جواب آنها یکباره تنم داغ و عرق از سر و رویم سرازیر شد و در دلم دعا کردم؛ یعنی التماس کردم که او در سردخانه نباشد.

وقتی به جلوی در سردخانه رسیدیم و یکی از بچه‌ها از متصدی آن پرسید که شهیدی به نام «جعفری» آنجا هست، باز خدا خدا کردم که بگوید نه و او گفت: «نه چنین کسی را اینجا نیاورده‌اند». برای همین حوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم.

ولی وقتی با اصرار برادر «انتظاری» به داخل رفتیم تا با دیدن تک تک یخچال‌ها و پیکرهای درون آنها مطمئن شویم، همه چیز خراب شد؛ چون در یکی از یخچال‌ها، نگاهم به پای جوراب پوشیده‌ای افتاد که فهمیدم خود اوست.

آن جوراب را خوب شناختم چون روز قبل از اعزام در بازار یزد با هم دو جفت از آن را خریده بودیم و یکی را او پوشیده بود و یک جفت دیگرش را من به پایم داشتم.

پیکر داخل یخچال سرو ته بود و وقتی از آن طرفش نگاه کردیم، با دیدن سر شهید «سید محمد جعفری» دیگر باورم شدم که او شهید شده است.

او که از ناحیه‌ی سینه ترکش خورده بود، به عنوان اولین شهید یزد در جنگ بین ایران و عراق، یاد و نامش ماندگار شد.

راوی : محمود شاهپورزاده

http://khatshekanan.ir/news/2047-1392-05-21-13-07-29

گلایه فرزند شهید

گلایه فرزند شهید

چهار سال دانشگاه رفتم ، جرات نکردم بگویم فرزند شهید م .

چند روز پیش فرزند شهیدی را دیدم که حالا برای خودش مردی شده بود . خاطرات دو دهه ی گذشته را با هم مرور کردیم . از حال و احوال و کسب و کارش پرسیدم که نگاه عمیقی به من کرد گفت زمان چه زود طی می شود .

 در کودکی و نوجوانی که بخاطر نداشتن وجود پدر مورد مهر و محبت همه بودیم و بخاطر ثوایش همه دستی بر سر ما می کشیدند . اما حالا که بزرگترشدیم و چشممون به واقعیت باز شده می بینیم که همه اینها جز شعار و حرفهای تکراری چیز دیگری نبود .

دیگه اون محبت دوران کودکی و شعار اینها وارثان انقلابند هم در کار نیست بلکه نگاههای سنگین و طلبکارانه است که ما را رنج می دهد . مگر ما چه گناهی کردیم که فرزند شهیدیم . مگر ما گفتیم این قوانین استخدامی و سهمیه ایثارگری را برای فرزندان شهدا و ایثارگران تصویب کنند که الحمدالله هیچکدومش هم کامل اجرا نشده است . دیگه چقدر باید تحقیر ببینیم و بشنویم .

چهار سال دانشگاه رفتم ، جرات نکردم بگویم فرزند شهید م . چرا که همه جا صحبت از دانشجویان سهمیه ای بود و اینکه آنها آدمهای بی سوادی هستند . همه را بدل ریختیم و دم بر نیاوردیم  . خلاصه به قول قدیمیها دری به تخته ای خورد و در سال 89 آموزش و پرورش استخدام معلم داشت . تعدادی از فرزندان شهدا و ایثارگران با توجه به همان مصوبه های مجلس  استخدام شدند . بگذریم که در این چند سال باز چقدر سرکوفت و بحث سهمیه ای شنیدیم . بارها به اتفاق دیگر بچه های شهدا تصمیم گرفتیم همگی استعفا بدهیم .

خیلی وقتها آنقدر دلم بدر می آید که به خدا می گفتم ایکاش پدر من هم از بیماری و یا تصادف از دنیا رفته بود . دیگه اینقدر حرف نمی شنیدیم . البته  هنوز هم حرفهای خوب زیاد زده می شود . در شروع سخنرانیها و پایان آن با نام شهدا است . جامعه را به راه و رسم و مرام شهدا دعوت می کنند . اما در همین حد و اندازه . وعده های آنچنانی داده می شود ولی در عمل چیزی دیگری است .

در کنار شغل شریف معلمی کارشناسی ارشد هم می خوانم . امروز یکی از اساتید دانشگاه در جمع دانشجویان باز به فرزندان شهدا و ایثارگران توهین کرد که اینها با سهمیه وارد شدند و سواد ندارند و کار بلد نیستند . ایکاش لااقل آموزش و پرورش یک بررسی در عملکرد این تعداد از معلمین که استخدام شدن در سه سال گذشته می کرد شاید نتیجه غیر از آن باشد که در مورد فرزندان شهدا می گویند .  

او حرفهای دیگری هم زد و در آخر گفت نمی خواستم با این حرفها شما را ناراحت کنم . فقط بدانید اگر از شهدا و ایثارگران می گوید و به آنها احترام می گذارید ، خانواده های آنها را هم در یابید .

شهید ضیاء زارع

به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید ضیاء زارع گاریزی؛

زندگینامه :

بسم رب الشهداء والصديقين

پاسدار شهيد ضياء زارع فرزند محمد و شهربانو زارع درتاريخ 30/12/1340 در روستاي گاريز از توابع بخش پشتكوه شهرستان تفت متولد شد . دوره‌ ابتدايي و راهنمايي را در زادگاهش پشت سرگذاشت . سپس براي ادامه تحصيل به دبيرستان هفده شهريور يزد رفت و در سال 1360 موفق به كسب ديپلم علوم انساني گرديد . ضياء كه فرزند دوّم خانواده بود در كنار تحصيل با تلاش بي‌وقفه‌ خود جاي خالي پدرش را كه در تهران مشغول كارگري بود پر ميكرد . او كه در تشكيل بسيج منطقه بسيار فعال بود، در نهايت به عضويت سپاه پاسداران درآمد . نامبرده در تاريخ 12/6/1363 با دختر عمويش خانم سعيده زارع ازدواج كرد كه محمد و علي از يادگاران او هستند . شهيد زارع در تاريخ 5/1/1367 در جريان عمليات پدافندي در منطقه شيخ صالح بر اثر اصابت تركش به ناحيه‌ سر به شهادت رسيد و به جمع لاله‌هاي گلگون‌كفن پيوست . راهش جاويد و نامش پاينده باد.

متن وصیت نامه شهید :

بسم الله الرحمن الرحيم

« ربنا اغفرغ علينا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الكافرين .

خدايا به ما صبر و پايداري در راهت عطا كن و قدمهاي ما را ثابت و محكم بگردان و ما را بر قوم كافران پيروز بگردان » .

اينجانب حقير ضياء زارع فرزند محمد ساكن و متولد روستاي گاريز وصيتنامه خود را با نام خدا آغاز ميكنم . بنام آن خدايي كه ما را از علق آفريد و ما را در رحم مادر پرورش داد و بدنيا آورد و به ما جان بخشيد و مارا از دنيا مي برد و ميميراند و باز در روزي ديگر براي رسيدگي به اعمال انسانها آنها را دوباره زنده ميكند و با سلام درود به منجي عالم بشريت مهدي موعود امام زمان (عج) و نائب بر حقش روح خدا خميني كبير و با آرزوي پيروزي رزمندگان اسلام بر عليه كفار . در اين زمان كه وصيتنامه خود را مي نويسم نميدانم كه عاقبت به كجا خواهم رفت و نميدانم خداوند تعالي براي من چه مقدور فرموده است . ولي همين قدر ميدانم كه خداوند به گنهكارترين بندگان خود نيز رحم ميكند ، من اميدوارم كه به جبهه آمدنم بخاطر خدا بوده باشم و درجبهه كاركردنم براي خدا باشد . راستش آنقدر جنبه هاي ريا زياد است كه حتي خيای وقتها انسان براي فرار از اين بلاي بزرگ به همان ريا متوسل ميشود ، به هر حال شماها براي من و براي همه شهدا دعا كنيد و از خدا درخواست كنيد كه در پيشگاهش شهيد محسوب شويم . بار خدايا به من توفيق بده تا بتوانم در راه تو قدم بردارم . بار معبودا من بجز تو كسي را ندارم و اميدوارم كه من را به راه راست هدايت فرمايي و قدمهايم را در راه خودت استوار نگهداري و قبل از اينكه توفيق شهادت در راه خودت را نصيبم گرداني گناهانم را پاك كن . و اينك اي هموطنان عزيز اكنون كه كشور اسلامي ما در جنگ با عراق متجاوز در آستانه پيروزي قرار دارد هربار كشوري مزدور منطقه دم از صلح برمي آورند كه همين شعار صلح طلبي از همان حلقومي بيرون مي آيد كه زماني در صحراي سينا و زماني ديگر در لبنان برآمد . بديهي است كه ما هرگز چنين صلح ننگين و غيرشرافتمندانه اي را نخواهيم پذيرفت و تا پيروزي نهايي دست از جنگ برنخواهيم داشت . زيرا اين ما نبوديم كه جنگ را آغاز كرديم بلكه استكبار جهاني با درك ماهيت انقلاب اسلامي ايران و به خيال خودش براي جلوگيري از صدور انقلاب ناشيانه نقشه جنگ تحميلي را كشيد و عجولانه آن را به مرحله عمل درآورد . و حال آيا مي توانيم اين همه خون پاك به ناحق ريخته را ناديده بگيريم . آيا مي شود به چهره اينهمه معلول بيگناه نگاه كنيم و ساكت بنشينيم آيا مي شود به چهره اينهمه كودك پدراز دست داده نگاه كنيم وساكت باشيم و آيا مي شود به چهره هاي خانواده معظم شهدا نگاه كنيم و دست روي دست بگذاريم و بالاخره آيا پس از اين همه جنايت كه صدام مزدور بدستور اربابان جنايتكارش مرتكب شده است ميتوانيم بر سر ميز مذاكره بنشينيم  و با قبول صلح تحميلي مهر تأييد براين جنايات بزنيم . هرگز،هرگز ملت قهرمان و شهيد پرور ايران هرگز اجازه تشكيل چنين جلساتي را نخواهد داد و تا نابودي كامل استكبار جهاني شعار جنگ جنگ تا پيروزي را همچنان فرياد خواهند زد و تا فتح كربلا و آزادي قدس به پيش خواهند رفت . جوانان رزمنده و ملت قهرمان مي خواهند كه دست از امام و انقلاب اسلامي و جنگ برنداريد و تا آخرين قطره خون خود پاسدار اسلام و خون شهيدان باشيد و هرگز دست از امام برنداريد كه ما هر چه داريم از امام است . باري پدر و مادر عزيزم مرا حلال كنيد و افتخار كنيد كه فرزند كوچكتان در راه خدا شهيد شد و من هم از شما تشكر ميكنم كه چنين فرزندي را پرورش داديد تا به لقاءالله رسد ناراحت نباشيد كه هيچ نيست هر كاري كنيد باز هم كم است . فقط مادر مي دانم كه زحمت من را زياد كشيده اي ولي اين را بدان كه اگر در دنيا برايت كاري انجام نداده ام انشاءالله در دنياي ابدي و اصلي هرچه از دستم برآيد برايتان انجام مي دهم و سلامت را به فاطمه زهرا (س) مي رسانم و اميدوارم شما پدر و مادر عزيزم كاري نكنيد كه خداي ناكرده فاطمه زهرا (س) ناراحت شود و در پايان سلامتي امام و موفقيت شما را از خداي بزرگ خواستارم . به اميد زيارت كربلا . خداحافظ

والسلام

فرزند عزيزتان ضياء زارع  20/12/63

شهید محمد اقبالی شاه آبادی

شهید محمد اقبالی شاه آبادی

شهید محمد اقبالی در تاریخ 20/6/1340 در روستای سعیدآباد شهرستان تفت بدنیا آمد در سن ده سالگی به تهران رفت و بمدت 3 سال در تهران مشغول بکار بنایی بود و بعد از تهران در یزد و سعیدآباد مشغول بکار بودند .

 در سال 65 به خدمت اعزام شده اند و بمدت سه ماه آموزشی در پادگان شهید بهشتی گذراندند و بعد از گذراندن آموزش به تیپ الغدیر اعزام شده اند و در منطقه جنوب مشغول بخدمت بوده اند و بعد از منطقه جنوب و به غرب کشور اعزام شده اند و بمدت یکماه در غرب بوده اند که یک دفعه به مرخصی آمده اند و بعد از اینکه مرخصی وی تمام شد به غرب رفتند و در تاریخ 22/12/66 در منطقه سلیمانیه بر اثر شیمیایی به درجه رفیع شهادت نائل گردید

روحش شاد و یادش گرامی   

سرهنگ محمد حسن مصون

اگر بناست شهید شوم می خواهم در خون خودم بغلطم

خط شکنان: عباس رنجبر//

شاید همه خانواده های شهدای یزد او را می شناسند و با او مأنوس هستند. او هم با خانواده های شهدا مأنوس است بواسطه کاری که در دوران دفاع مقدس و بعد از آن انجام می داده.

خاطرات فراوان و نابی هم دارد که شاید بسیاری از آنها منحصر به فرد و مخصوص خود او باشد. هم از دوران جنگ و هم پس از آن.

در گفتگویی صمیمی با سرهنگ محمدحسن مصون بعضی از این خاطرات را با هم مرور می کنیم:


- لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.

- محمد حسن مصون هستم. مرداد ماه 1343 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم. قبل از دبستان به مکتب خانه رفتم و قرآن را آموختم. بعد از آن هم در دبستان کرباسی که در دوران طاغوت اسم دیگری داشت تحصیل کردم. بعد از اتمام دوره راهنمایی وارد هنرستان شدم که در آن زمان هم کار می کردم، هم درس می خواندم. آن زمان پس از پیروزی انقلاب بود، هنوز پایگاه ها به آن صورت تشکیل نشده بود، به نگهبانی از محله و رفتن به مسجد می پرداختم. بعداً که پایگاه های بسیج تشکیل شد بنده افتخار داشتم که ضمن اینکه دانش آموز بودم در پایگاه عاشقان شهادت محله گنبد سبز و پایگاه شهید بهشتی عضو شوم و خدمت بکنم و بعد از آن هم آموزش نظامی دیدم. یک مدتی در همین پادگان شهید بهشتی (باغ خان سابق) آموزش دیدم و پس از آن، مرا به پادگان خمینی شهر اصفهان اعزام کردند و در آنجا یک ماه آموزش کامل نظامی را گذراندم. بعد از آن هم افتخار داشتم که در قالب گردان امام حسین (ع) تحت فرماندهی شهید معظم عاصی زاده به خوزستان اعزام شوم.

- چه تاریخی؟

- حول و حوش تیرماه سال 61 بود که به آنجا اعزام شدم و با توجه به اینکه شهید عاصی زاده در عملیات قبلی مجروح شده بودند تحت فرماندهی شهید بزرگوار محمد تفکری به تیپ کربلا، پادگان شهید بهشتی اعزام شدیم.

من در دوران بسیج ماموریت هایی از طرف بسیج داشتم. یکی اش همان عملیات رمضان بود که توفیق داشتم در آن عملیات شرکت بکنم. بعد از عملیات رمضان همان سال 61 که سال سوم هنرستان بودم به کردستان اعزام شدم که در قالب گردان شهید صدوقی بود که فرمانده آن شهید بزرگوار شهید عهدی بود ، و تا پایان سال 61 در کردستان بودم. مجددا برگشتم و در سال 62 به غرب ، استان ایلام به عنوان نیروی فرهنگی اعزام شدم و بعد هم که وارد خدمت سربازی شدم. ما را که به کرمان اعزام کردند و آنجا به ما حکم دادند که به لشکر ثارالله برویم. حدود 18 نفر بودیم، با مینی بوس از یزد به کرمان اعزام شده بودیم. تیپ الغدیر تازه تاسیس شده بود. شش ، هفت ماه بود. همین شد که ما را به پادگان شهید عاصی زاده تیپ الغدیر اعزام کردند. اولین گروه سربازی که مصادف با تشکیل تیپ الغدیر وارد سپاه شد حقیر و تعدادی از رزمندگان بودیم.

- از صحبت های شما اینگونه برآمد که شما زمانی که هنرجوی هنرستان بودید هم زمان هم در جنگ به عنوان داوطلب بسیجی در چند عملیات شرکت داشتید. تحصیلات مقطع هنرستان را چه سالی به پایان رساندید؟

- آن زمان که ما درس می خواندیم مدسه خاصی برای رزمندگان نبود. ما را به مدارس بزرگسالان معرفی کردند و من در اسفند 62 دیپلم گرفتم و بلافاصله برای خدمت مقدس سربازی آمدم.

- به عنوان سرباز پاسدار آن زمان شما وارد سپاه شدید؟

- بله.رسماً به عنوان پاسدار در آغاز تشکیل تیپ حضور داشتم، با توجه به این که قبلش هم در عملیات های مختلف مثل رمضان ، در کردستان و سنندج شرکت داشتم و دو ماه هم در ایلام ماموریت داشتم.

-زمانی که تیپ تشکیل شد؟

- بله. آنجا یک مدتی پیش آقای فرهنگ دوست بودم. بعد از آن چندماهی به تعاون شهدا آمدم و نزد آقای صدرالساداتی خدمت می کردم و بعد از آن هم که به قسمت تعاون سپاه یزد منتقل شدم. دوستان می خواستند گزینش انجام دهند ، منتهای مراتب آقای صدرالساداتی خدا رحمتشان کند به آقای شکوری که اینجا در قسمت تعاون و شهدا نیرو می خواست در مورد من گفتند که ایشان در امر انتقال پیکر مطهر شهدا کار کرده، اگر نیرو می خواهی برای امور خانواده­ی شهدا از ایشان استفاده کن. وقتی به اینجا آمدم شهید بزرگوار عابدی می خواست که من در گزینش شرکت کنم ولی آقای شکوری گفتند نیازی به گزینش نیست .و هماهنگ شده که به تعاون شهدا بیایی.

- در واقع قبلاً گزینش شما در جبهه انجام شده بود.

- بله انجام شده بود و پاسدار شدنم هم همزمان با اتمام خدمتم بود و نهایتاً تتمه خدمت سربازی و شروع پاسداری ام را در قسمت تعاون شهدا به انجام رساندم.

- جدای از تیپ یا غیر تیپ، در چه عملیات هایی مستقیماً حضور داشتید؟

- اولین عملیاتی که شرکت کردم عملیات رمضان در اصفهان بود که ما را آموزش می دادند و می گفتند سختی های زیادی دارد. بنده در گروهان سردار شهید علی اصغر انتظاری سازماندهی شدم و آنجا فرمانده گروه بودم. ما را یک هفته ای قبل از عملیات برای آشنایی با منطقه به شلمچه برده بودند.شب عملیات که فرا رسید ، رمز یا علی ابن ابی طالب بود که با گفتن رمز پیشروی مان آغاز شد تا به کانال پرورش ماهی رسیدیم و نزدیکی های صبح بود که دیگر دستور برگشت به ما دادند.

- همان مرحله اول؟

- بله . خاطرم است که به شهر اهواز آمدم به خانواده ام تلفنی زدم و برگشتم و شب سوم مجدداً سازماندهی مان کردند و تعدادی را که آسیب جدی ندیده بودند از جمله من را برای شکار تانک بردند.

- در مرحله اول فرمانده گروهان شهید اصغر انتظاری بود؟

- بله فرمانده گروهان ما شهید علی اصغر انتظاری بود. معاون گروهان آقای محمدعلی فلاح بود که در عملیات مفقود الاثر شد.

- خب بعد از عملیات رمضان چطور؟

- من بعد از عملیات رمضان از طرف بسیج به کردستان اعزام شدم. برایم یک افتخار بود که به کردستان رفته بودم چون می گفتند که آنجا ماموریت های سختی در انتظارت است. یک چیزی هم بگویم، بعضی ها این ذهنیت را دارند که بچه ها را آموزش ندیده و قد ونیم قد اعزام می کردند. خدا شاهد است این طور نبود. آقای فتوحی آمد ما را در بسیج خیابان مهدی سازماندهی کرد. لاغرها و قد کوتاه ها را جدا کرد و به پاسگاه برد و ما را که هیکلی بودیم و می توانستیم مشکلات کردستان را تحمل کنیم اعزام کردند. وقتی به آنجا رفتیم ما را به پادگان توحید سنندج بردند و از آنجا دوباره برای مقرها سازمان دهی شدیم. ما اطلاع نداشتیم که این مقر یعنی چه. ما را در یک خیابان به نام شهدا بردند که مقر سپاهی داشت با پیش مرگ های کرد که اهل تسنن بودند، آنجا ما را با هم سازمان دهی مان کردند، گفتند ماموریت جدیدی هم به شما می خورد که می روید و برمی گردید. اینجا استراحتگاه نیرو بود. خاطرم هست که ما را به تپه تلیور و شیان در منطقه سنندج اعزام کردند و آنجا به مدت یک هفته بالای تپه ای پر از برف در چادر بودیم و نگه بانی می دادیم شب که می شد مشخص بود که این پایین مرتب کومله و دموکرات تیرانداری می کنند و به روستاها می روند. سه ماه هم در سنندج خدمت کردم.

- فرمانده تان چه کسی بود؟

- آنجا فرمانده کاظم عهدی بود. وقتی ما به آنجا رفتیم آقای عهدی در ماموریت بود و برگشت. آنجا هر مقری تحویل فرمانده خودش بود که هم بنده و تعدادی از بسیجیانمان و یکی هم پیش مرگ با هم بودیم. یعنی دو نفر برای نگه بانی و برنامه های پاس بخشی بودیم.

- در آن عملیات کسی شهید شد؟

- در آن عملیات یک نفر شهید شد که از بچه های اصفهان بود و این عزیز هم که اسمش خاطرم نیست از شهادتش باخبر بود. یعنی من چندبار هم با اوشوخی کردم. گفتم اینجا که امنیت برقرار است. با آن لهجه شیرین اصفهانی اش می گفت که نه من خواب شهادتم را در این ماموریت دیده ام.

- این ماموریت چقدر طول کشید؟

- سه ماه.

- تاریخش فرمودید کی بود؟

- ما آذرماه رفتیم و اسفند ماه برگشتیم.

- در چه سالی؟

- سال1361. دوستان امور تربیتی آموزش و پرورش از طرف پشتیبانی جهاد هم برای یک ماموریت فرهنگی ما را به ایلام اعزام کردند. در یک منطقه روستایی به نام گیلان غرب. آنجا بحث آموزش بود و دوستان بسیجی و رزمندگان می آمدند. من بیشتر در اردوگاه کارهای تبلیغاتی و مسائل فرهنگی دوستان را دنبال می کردم.

- چه مدت طول کشید؟

- دو ماه.

- و بعد به یزد برگشتید ؟

- بله. بعد از آن به یزد آمدم. درس را تمام کردم، دیپلم متفرقه را در اسفندماه به عنوان رزمنده گرفتم و بعد برای خدمت سربازی رفتم.

- بعد از تشکیل تیپ بفرمایید که چه شد؟

- زمانی که تیپ تشکیل شد سردار شهید سید محمود ابراهیمی مسئول طرح عملیات و آقای فرهنگ دوست هم به عنوان فرمانده گردان حضرت رسول حضور داشتند و من هم در گردان ایشان سازماندهی شدم که آنجا اولین ماموریتی که داشتم در جزیره مجنون بود.

- بعد از خیبر؟

- بله بعد از خیبر. سال 63.

- قبل از کوشک؟

- بله قبل از کوشک بود. اولین ماموریتی که به تیپ خورد خیبر بود. که من نبودم، بعد هم پدافند جزیره مجنون بود که فرماندهی اش با آقای فرهنگ دوست بود و ترددمان بیشتر با قایق بود و شب ها با ماشین سرباز بی سقف تردد می کردیم.

- در خود جزیره؟

- بله در خود جزیره. مدتی آنجا بودیم ، بعد هم برای پاتک زید به خط زید رفتیم و آنجا هم آقای بیدآبادی فرمانده گردان بودند و آقای سیدمحمدحسینی که از جانبازان و فرماندهان دفاع مقدس است جانشین گردان بودند و آقای علی خبیری هم بود. در پاتک کوشک هم حضور داشتم.

- خاطره ای دارید؟

- من منشی گردان بودم، ، تویوتایی دستم بود، گفتند برو گونی مهمات را بردار و بیا. زیر آتش دشمن، مهمات اوردم و تحویل دادم و به سنگر فرماندهی رفتم . آقای سردار فتوحی و فرهنگ دوست حضور داشتند. عراقی ها شروع به آمدن کردند و تا ظهر وبعد از ظهر طول کشید که بالاخره عراقی ها دفع شدند. البته دفع شدن عراقی ها با کمک نیروهایی که آمدند و تدبیر خوب آقای فرهنگ دوست بود. واقعاً آقای فرهنگ دوست جانفشانی داشت. و تعدادی از عزیزان رزمنده ما در آن پاتک به شهادت رسیدند که حال من نمونه اش را خدمت شما عرض می کنم. یک پدر بزرگوار شهیدی داشتیم به نام سید نورالله قندهاری پدر شهید معظم حسین قندهاری.

- یعنی پسرشان قبل از خودشان شهید شده بود؟

- بله پسرش در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیده بود. این آقای قندهاری همه اش به من می گفت که من و حسن با هم می آییم که اسلحه حسین زمین نماند. حسن از بچه های جهاد بود و حسین در بیت المقدس شهید شده بود. در آن عملیات گفت ما می آییم یا به شهادت می رسیم یا پیروز می شویم.

آقای قندهاری شهید شد. ایشان خانواده ای عیال وار داشت یعنی 9 فرزند داشت و یک فرزند هم بعد از شهادت حسین به دنیا آمد که فرزند دهم را به نام شهید نام گذاری کرند.

یک عزیز فداکار دیگری داشتیم از بافق به نام منصور بنی اسدیان . ایشان قد بلندی داشت و رشید و خوش تیپ بود. آن اوایل خاطرتان هست که پلاک ها و کارت ها پرسی نبود. حتی بعضی ها پشت لباسشان اسم می نوشتند. وقتی آقای بنی اسدیان به شهادت رسید و می خواستند جنازه اش را منتقل کنند ما هیچ عامل شناسایی از ایشان ندیدیم. داشتیم جنازه را به عنوان جنازه شهید مجهول به پشت جبهه منتقل می کردیم، که یک دفعه من گفتم که بعضی از دوستان رزمنده پشت زبانه کفش و پوتینشان اسم می نویسند. وقتی بندهای کفش را باز کردیم دیدیم که پشت زبانه پوتینش نوشته بود منصور بنی اسدیان.آن شهید از حالت مجهولی در آمد.

در پاتک زید واقعا رزمندگان تیپ الغدیر جانفشانی کردند و زبانزد همه شدند. بعد از آن بعد از یک مدتی ما را برای تداوم آموزش به منطقه فکه می فرستادند که آنجا هم تا زمان عملیات بدر در گردان آموزش می دیدیم. جناب سردار عزیز سلطانی که آن وقت ایشان فرمانده گردان بود، آقای فرهنگ دوست و شهید حسن انتظاری حضور داشتند که ایشان گردان امام علی بودند. در عملیات بدر ما را به منطقه عملیاتی هم بردند ولی گردان حضرت رسول وارد عمل نشد و گردان امام علی که آقای اردکانی فرمانده اش بود در عملیات شرکت کردند. من بعد از عملیات بدر هم مدت کوتاهی در پدافندی بودم و به پادگان شهید عاصی زاده آمدم.

- در پدافندی عملیات بدر کجا بودید؟

- پدافندی بعد از عملیات بدر در منطقه ای به نام جفیر بود. من در کنار دوستان تعاون شهدا منشی گردان بودم. اولین پیکر مطهر شهید عملیات را که آوردند خاطرم هست شهید زینی بود که پاسدار بود و پیکر سردار شهید جعفرزاده را هم آورند و همینطور جنازه های مطهر شهدا را می آوردند و تعداد قابل توجهی هم از دوستان ما در آن عملیات مفقود الاثر شدند یا به اسارت دشمن درآمدند.

. بعد هم چندماهی در قسمت تعاون رزمی تیپ الغدیر مشغول خدمت شدم که از آنجا هم خاطره های زیادی از شهدا و پیکر شهدا دارم.

- خاطره­ خاصی در ذهنتان است؟

- اشاره ای به هم دوره ای های خودم بکنم. از دوستان سربازی که همراهم بودند یک شهید به نام شهید مجید اکرامی داریم، از دوستان و هم محله ای های خودم بود.

یک روز این شهید اکرامی نزد من آمد که اگر امکان دارد این فیلم دوربین را بگیر چاپ کن بعد از شهادت من به خانه مان تحویل بده. گفتم مجید جان کو شهادت؟ چه کسی گفته تو شهید می شوی؟ ان شاء الله با هم به یزد می رویم و خودت عکس ها را چاپ می کنی. گفت نه من شهید می شوم. چند روز بعد از این صحبت ها گفتند اکرامی شهید شد. وقتی که رفتیم در ماشین کانکس را باز کردیم دیدیم که عین آدم خواب است، ابداً جایی از شهید اکرامی زخم نشده بود. فقط یک ترکش کوچک به قلبش خورده بود وبه شهادت رسیده بود. بارها گفتم این حرف هایی که شهدا قبل از شهادت بیان می کردند و خواب هایی که می دیدند را باید نشر بدهیم. حتی نحوه­ی شهادت را هم می دانستند.

آقای علی خبیری داشتیم که جانشین گردان بود و ضمن اینکه جانشین گردان بود کار مهندسی هم می کرد. وقتی در سنگر فرماندهی بودیم علی آقا مرتب ماهی صید می کرد و می پخت و بابا غلوم هم که تدارکات گردان بود می رفت و تن ماهی می آورد بخوریم.

یکی از کارهایی که آقای خبیری انجام می داد این بود که برایمان اشکنه یزدی در سنگر درست می کرد. ایشان یک دفعه من را کنار کشید گفت من تا چند روز آینده به شهادت می رسم.

گفتم علی آقا خواب دیدی ؟ گفت به من الهام شده و فقط من از خدا خواستم که اگر بناست شهید شوم می خواهم در خون خودم بغلطم و شهید شوم. من با تویوتای بی سقف و سرباز به بنه رفته بودم، داشتم برمی گشتم دیدم آمبولانس دارد می آید -معمولاً آمبولانس نعش کشی که پیکر شهدا را جابجا می کرد از سنگرش بیرون نمی آمد مگر اینکه کسی شهید شده باشد-. من چراغ دادم و ماشین آمبولانس ایستاد. گفتم مگر شهید داریم؟ گفت بله. گفتم کیست؟ گفت علی خبیری. به محض اینکه اسم علی خبیری را به زبان آورد، به یاد آن مطلبی افتادم که چند روز پیش گفت. گفتم چطور شد؟ گفت با لودر داشت سنگر تیپ 106 را خاکریز می زد. همینطوری که داشت کار میکرد یک گلوله دقیقاً روی لودر فرود آمد. علی آقا از روی لودر پایین آمد، چند تا غلت زد و شهید شد.

ایشان ازدواج نکرده بود و هر دفعه به یزد می آمد می گفت مادرم اصرار دارد ازدواج کنم. زمان هایی که مجروح می شد و به بیمارستان می رفت و مرخص می شد هنوز در نقاهت بود که بلند می شد، به جبهه می آمد و چیزی که از خدا می خواست همان هم شد. خیلی از شهدا هستند که همین نحوه را خواستند و به همین نحو هم به شهادت رسیدند.

در همان خط از شهرستان صدوق یک شهیدی داشتیم به نام حسین دیودیده. گلوله درست روی خود این شهید فرود آمد. یعنی وقتی ما از طرف تعاون خواستیم این پیکر شهید را جمع کنیم هیچ چیزی از شهید نمانده بود. خاطرم هست که یک مقداری از پیکر شهیدی که باخاک بود و قنداق اسلحه اش بود اینها را جمع کردیم. یک عزیزی داریم به نام خلیلیان از همکاران ما بود ، ایشان به عنوان مسئول تعاون بسیج اشکذر مشغول بود. من آمدم پادگان عاصی زاده زنگ زدم و به آقای خلیلیان گفتم که ما همچین شهیدی را داریم می فرستیم. مبادا خانواده ببینند. این چیزی که ما می فرستیم چیزی نیست که خانواده ببینند. ایشان پیکر شهید را آماده کرد، ولی به مادر شهید از قبل الهام شده بود که وضعیت چطور است. چون به او گفته بودند که نمی شود پیکر شهید را ببینی.

http://www.khatshekanan.ir/goftegoo/1101-1391-08-18-11-38-40

شهید محمود افشاري‌

شهید محمود افشاري‌

 x46zm81eo1xq5cq90v18.jpg

مربي شهيدمحمود افشاري‌نيا فرزند علي وزهراسلطان دشتي پور در تاريخ 1/2/1340 در تفت بدنيا آمد . هنوز دو سال از عمرش سپري نشده بود كه پدرش را از دست داد . تحصيلات ابتدايي را در دبستان امام و متوسطه را در دبيرستان شهيد جعفري سپري كرد .

پس از اخذ ديپلم در سال 1358، در رشته‌ بهداشت دانشگاه اصفهان پذيرفته شد . ولي بدليل تعطيلي دانشگاهها در جهاد سازندگي و سپاه پاسداران مشغول خدمت شد . محمود كه در زمينه‌ خياطي هم مهارت كافي داشت ، مربي تربيتي در مدارس را حرفه‌ اصلي خود برگزيد و با حضور در مدرسه و جبهه به تهذيب خويش و تربيت شاگردان پرداخت .

شهيد افشاري‌نيا سه بار به جبهه‌هاي نبرد عزيمت نمود . نوبت اول در منطقه‌ سرپل‌ذهاب ، سپس سوسنگرد و دفعه‌ سوم در خرمشهر به نبرد با دشمن پرداخت ، تا اينكه در تاريخ 18/2/1361 در منطقه خرمشهر بر اثر اصابت گلوله‌ آر.پي.جي نداي معبود را لبيك گفت .

روحش شاد و نامش جاويد باد .

متن وصیت نامه شهید محمود افشاری :

بسم رب الشهداء و ا لصديقين

« و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون.

کسانی را كه در راه خدا كشته مي شوند مرده مپنداريد بلكه آنها

زنده اند و در نزد پروردگارشان روزي ميخورند ».« سوره آل عمران آيه 164»

اکنون حفظ اسلام بر همه ما واجب است . « امام خمينی »

بار ديگر تاريخ تکرار مي شود و صحنه خونبار کربلا را در غرب و جنوب کشور اسلاميمان زنده می کند و دو جبهه حق و باطل و اسلام و کفر در مقابل يکديگر قرار گرفته اند و اکنون فرياد هل من ناصر ينصرني امام حسين (ع) در عاشورای 61 هجری از پس قرنها گذشته و اينک از حلقوم فرزند بزرگوارش و نائب امام زمانمان به در آمده که ای مسلمانان امروز اسلام در خطر است و حفظ آن از اهم مسائل است . و اينک ما هستيم که يا اين فرياد مظلومانه را لبيک گفته و با تمام وجود به ياری اسلام و اماممان می شتابيم و يا آنکه پيمان شکنی می کنيم و به زندگی نکبت بار و ذلت بارمان ادامه مي دهيم که اميدواريم خداوند ما را لايق خود بداند که در خيل فداکاران و ياوران اسلام در آئيم و اکنون که از همه جا همه چيز دل بريده و در اين مکان مقدس به نبرد با اهريمنان پرداخته ايم خداوند ما را مورد لطف و رحمت بيکرانش قرار دهد و افتخار شهادت را در راهش نصيب ما گرداند . از دور به خانواده ام سلام عرض مي کنم بخصوص مادرم که زحمات زيادی را در اين مدت متحمل شده است من هرگز آنها را از ياد نمی برم و از اينکه نتوانستم اين زحمات را جبران کنم معذرت ميخواهم و اميدوارم در جهانی ديگر بتوانم آنها را جبران کنم . مادرم در صورتی که من به اين افتخار بزرگ نائل گشتم از تو می خواهم که برايم گريه نکنی زيرا فرزندان به منزله امانتهای الهی در نزد والدين خود می باشند وامانت را بايد به صاحبش برگرداند و انسان روزی متولد شده و روزی از دنيا می رود پس چه بهتر که آزاده و بدين طريق از دنيا برود اما در صورتی که دلت گرفت و خواستی گريه کنی بر مظلوميت و درد دلهای آن بانوی گريه کن که در روز عاشورا فرصت عزاداری هم به او نداند و با تازيانه مانع اين کار شدند . برای من گريه نکن برای سيد و سرورمان گريه کن که در کربلا با لبهای عطشان به شهادت رسيد و شما ای خواهران و برادرانم اميدوارم که پس از من همچون زينب (س) و حضرت سجاد (ع) پيام خون شهداء را به همه برسانيد و پاسداران خون آنها باشيد و در هر کجا و از هرکس که زمزمه ای برخلاف اسلام و انقلاب وديگر چهره های شناخته شده در خط امام بلند ميشود با مشت محکم به دهانشان بکوبيد تا بدينوسيله فرصت نفس کشيدن را به او ندهيد و روح شهداء را شاد کرده باشيد و از دعا برای سلامتی و طول عمر امام عزيزمان کوتاهی نکنيد . پيامی دارم به ملت شريف و آزاده ايران از تمام قشرهای اداری و بازاری و کارگر و کشاورز و بخصوص قشر دانش آموزان که اميدان آينده انقلابندکه پيوسته در خط امام حرکت کنند و تا پيروزی نهايی دست از حمايت و ياری ايشان برنداريد و وظيفه خود را در اين موقعيت حساس شناخته و در انجام آن کوتاهی نکنند و خدای ناکرده عملی انجام ندهند که موجبات خاطر رنجيدگی امام را فراهم کند که در اين صورت دل امام زمان (عج) و دل پيغمبر و علی (ع) را آزرده اند پيوسته در ايجاد وحدت و هماهنگی کوشا باشيد و اجتماعات خود را فشرده تر کنيد و سنگرها را حفظ کنيد بخصوص سنگر مسجد و نماز جمعه را که دشمن از آن ضربه خورده است و درصدد است آنها را از بين ببرد . در پايان به خانواده ام می گويم از مختصر پولی که پس انداز دارم خمس آن را بپردازيد و هزار تومان آن را برای کمک به جبهه های جنگ بپردازيد و بقيه آن را به صرف خودشان برسانند و موتورم را مورد استفاده قرار دهند . به اميد به اهتزاز در آمدن پرچم لا اله الا الله بر بلندترين قله جهان و با آرزوی سلامتی و طول عمر برای رهبر عزيزمان امام خمينی . خدايا خدايا تا انقلاب مهدی خمينی را نگهدار .

والسلام علی من اتبع الهدی

در ضمن از شما می خواهم که مرا در قبرستان محسن خان در جوار قبر ديگر شهيدان ديارمان به خاک سپاريد تا بلکه در اثر نزديکی با آنان خداوند گناهانم را ببخشد و مورد عفو قرار دهد . انشاء الله

محمود افشاری مورخ 7/2/1361

 

شهید عباسعلي افتخاري

شهید عباسعلي افتخاري

سرباز شهيد عباسعلي افتخاري فرزند مرتضي وسكينه خرم نژاددر تاريخ1/6/1340 درروستاي اميرآباد از توابع بخش پيشكوه شهرستان تفت ديده به جهان گشود. از آن جايي كه زادگاهش از نعمت مدرسه محروم بود ، نتوانست به تحصيل علم بپردازد . عباسعلي از هفت‌ سالگي به قاليبافي مشغول بود ، تا اينكه در سيزده ‌سالگي به تهران مهاجرت كرده و در كارهاي ساختماني فعاليت خود را شروع كرد . هفده ‌ساله بود كه بر اثر تصادف پايش شكست و مدتي بيكار شد . پس از بهبودي ، خود را به مركز آموزشي كرمان معرفي نمود و بدين صورت خدمت مقدس سربازي را آغاز كرد . شهيد افتخاري در طول خدمتش ، سه بار در جبهه‌هاي غرب و جنوب حضور يافت . او در جريان آزاد سازي تپه‌هاي الله اكبر بر اثر اصابت تركش خمپاره ، زخمي شد و به افتخار جانبازي نايل آمد . عاقبت در تاريخ30/1/1360در عمليات فتح بْستان زماني كه قصد حمله به مزدوران عراقي را داشت ، با تيربار مورد حمله قرار گرفت و با 18 ماه خدمت و 16 زخم در بدن به ديدار معبود شتافت .

روحش شاد و یادش گرامی

شهید حبيب‌الله افتخاري

 0o9q9ksh4ock3ewc3z0d.jpg

شهید حبيب‌الله افتخاري

بسيجي شهيد حبيب‌الله افتخاري فرزند محمد و فاطمه اقبالي در تاريخ10/8/1343 در روستاي خامس‌آباد از توابع بخش پيشكوه تفت ديده به جهان گشود . تحصيلات خود را تا پنجم ابتدايي در زادگاهش طي نموده ، به كشاورزي و بنّايي اشتغال ورزيد. او كه سومين فرزند خانواده بود در كنار دو خواهر و دو برادرش به قاليبافي هم ميپرداخت .

حبيب‌الله قبل از انقلاب اسلامي به اتهام شركت در ماجراي به آتش‌كشيدن ساواك يزد دستگير و پس از بيست روز آزاد گرديد . با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران به عضويت بسيج درآمد و پس از گذراندن آموزش نظامي در اصفهان دو نوبت به جبهه‌هاي نبرد اعزام شد . شهيد افتخاري حاجت خود را در عالم خواب از امام رضا (ع) گرفت و عاقبت در تاريخ 16/2/1361 در جريان عمليات بيت‌المقدس در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش خمپاره به ناحيه گردن سر تسليم به در گاه حق فرود آورد . روحش شاد و راهش مستدام باد .

 وصیت نامه شهید حبیب افتخاری :

« ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احيا عند ربهم يرزقون.

مپنداريد البته آنان را كه كشته شدند در راه خدا مردگانند بلكه زنده گانند و  نزد پروردگارشان روزي داده ميشوند » .

« من فرزندان عزيزی که افتخار آفرين بودند از دست دادم و شما عزيزان غيرتمندی که موجب سرافرازيتان بودند به جوار رحمت حق فرستاديد . در قاموس شهادت واژه وحشت نيست شما باکی از اينکه شکست بخوريد نداشته باشيد برای اينکه برای لشکر اسلام هيچ وقت شکست نيست . شهادت شکست نيست ، پيروزی هم شکست نيست. شما يا پيروز می شويد و يا شهيد در هر دو جهت پيروزی با شماست . ملتی که شهادت برای او سعادت است پيروز است.راهی است که بايد پيمود و سفری است که بايد رفت چه بهتر که در حال خدمت به اسلام و ملت شريف اسلامی شربت شهادت نوشيدن و با سرافرازی به لقاء الله رسيدن و اين همان است که اولياء آرزوی آن را می کردند و از خدای بزرگ در مناجات خود طلب می کردند » . «امام خمينی»

برای حفظ اسلام بايد از بذل جان ومال هيچ دريغ نکرد پس ما جوانان هم اين راه که راه حسين (ع) است انتخاب کرديم که مرگ با عزت بهتر از زندگی در ذلت می باشد و من حاضرم بهترين چيز خود يعنی جانم را هديه کنم تا به حال مرده بودم و اين لحظه آغاز جهاد و شهادت است اين احساس را در خود می بينم که تازه دارم متولد می شوم و زندگی جاويدان خود را آغاز ميکنم شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی میرساند و چقدر شهادت در راه خدا زيباست مانند گل محمدی می ماند که وارثان خون پاک شهيدان از آن می بويند خدايا شهادتم را در راه اسلام و قرآن که خاری در چشم دشمنان است بپذير . ای مادر مهربان و عزيزم سلام مرا بپذير حلالم کن مبادا در فقدان من گريه کنی و در بالای خانه مان پرچمهای سبز سوار کن و افتخار کن فرزندت در راه خدا به اين مقام بزرگ رسيده . اما تو ای پدر ارجمندم مرا حلال کن و با استقامت ، صبر و شکيبايي از انقلاب اسلامی دفاع کن مبادا روحيه خود را ببازی و گريه کنی چون گريه تو باعث ناراحتی من است و به دعای خيل پاسداران و تمام رزمندگان اسلام در هر کجای جهان باش . ای خواهر مسلمانم تو نيز زينب زمان باش . ای برادر عزيزم در راه خدا که بهترين و برترين راهها است پوينده و کوشنده اين راه باش . و ای ملت شهيد پرور ايران تنها راه نجات اسلام و رهائی مستضعفين و پيروزی نهايی پشتيبانی قاطع و بيدريغ از دولت جمهوری اسلامی و پيوستن به خط امام که همان خط اصيل اسلام و محمد(ص) است در هر کجا هستيد از روحانيت مبارز دفاع کنيد تا اسلام را به تمام جهانيان بشناسانيد خون شهيدان را پايمال نکنيد و از توطئه های دشمنان آگاه باشيد هيچ وقت امام عزيز ، رهبر انقلاب را تنها نگذاريد . پدرجان مرا پهلو قبر عباس پسر عمو دفن کنيد . و اين را بدانيد که اگر شهيد شدم امام حسين (ع) را می بينم و اگر زنده ماندم قبر او را می بينم . به اميد پيروزی حق عليه باطل . 

شيون مكن مادر در مرگ خونبارم                                      بگذر زمن ديگرعزم سفر دارم

گر كشته گرديدم در جبهه اي مادر                                  بهرم مكن زاري بهرم مزن بر سر

يك پرچم سبزي در خانه زن مادر                                     بهرم چراغان كن شوق خدا دارم

رخت حسين برتن عزم سفر دارم                                    چون قاسم داماد اين آرزو دارم

چون قاسم داماد بهرم حنا سازيد                                    در هر شب جمعه قدری از آن آريد

بر قبر من قدری از آن حنا ماليد                                       چون قاسم داماد من آرزو دارم

بگذر زمن ديگرعزم سفر دارم                                        شيون مكن مادر در مرگ خونبارم

والسلام

حبيب افتخاری 25/12/1360

شهید هدایت الله ملک زاده بنادکوکی

روحانی شهید هدایت الله ملک زاده بنادکوکی

 

نام شهيد: هدايت اله ملكي بناد كوكي .............نام پدر: جواد

محل تولد: يزد .........................................تاريخ تولد: 3/5/1323

مدرك تحصيلي: فوق ليسانس .................وضعيت تأهل: متأهل

تعداد فرزندان: دو دختر و سه پسر ..........شغل شهيد: امام جمعه كرج

تاريخ شهادت: 10/4/65 .........................نحوه شهادت: توسط بمباران

محل شهادت: مهران ..............................نشاني مزار: امام زاده محمد كرج

يگان خدمتي: مركز اعزام روحاني ..........آخرين مسئوليت در جبهه: مبلغ

خلاصه‌اي از زندگي‌نامه شهيد

شهيد هدايت اله ملكي بنادكودكي فرزند جواد به تاريخ 3/5/1323 در بنادکوک ديزه يزد از يك خانواده مؤمن و مذهبي چشم به جهان هستي گشود. وي دوران كودكيش را در آغوش گرم پر مهر و محبت خانواده سپري نمود و در سن 7 سالگي جهت كسب و دانش وارد كانون فرهنگي آموزش كه همان مدرسه است شد و تحصيلات خود را تا مدرك فوق ليسانس ادامه داد.

ايشان در گذشته قبل از انقلاب فعاليت سياسي داشته اند و بعد از انقلاب عضو شوراي روحانيت و دبير حزب جمهوري كرج مسئول ستاد نماز جمعه و امام جمعه موقت كرج بودند و سرانجام با شروع جنگ تحميلي از طرف مركز اعزام روحاني به جبهه‌هاي جنگ اعزام و سرانجام در مورخه 10/4/65 در منطقه جنگي مهران توسط بمباران دشمن صهيونيست به فيض شهادت نائل گرديد. روحش شاد.

اشاره

نگاهي هر چند گذرا به زندگي سرداران شهيد، يادآور نيكوترين خصلتهايي است كه در وجود نيكوترين موجودات جمع گشته و ياد آور عشق، ايمان، اخلاص، شور و هيجان و« قهقه مستانه و شادي وصول» خدا مرداني است كه در آن دوران پر حادثه و پر حماسه، (( با قامتي استوار ايستادند و جاودانه تاريخ شدند )). كتابي كه از برابر نگاهتان مي گذرد، مختصري از زندگي پر افتخار و سراسر عشق واخلاص شهيد حجت الاسلام ملك زاده دبير حزب جمهوري اسلامي و امام جمعه موقت شهرستان كرج مي باشد و ارائه آن دستاويزي است تا بدانيم كه بايد به دامان پر فيض شهيدان آويخته و معيار ارزشهايمان را با عيار عمل آنها محكم بزنيم. گرچه معترفيم كه دست توان ما از رسيدن به جوهر حقيقي و ارزشهاي والاي اين پرندگان مسافر عاشق كوتاه است، اما اميد آن داريم كه مردان آينده اين ديار، از اين يافته هاي اندك، به مصاديق و فضائل بيشماري دست يافته و از خورشيد وجود آن شهيد، روشناي راه برگيرند.

به جاي مقدمه

(( شايد براي آنها كه هنوز نمي خواهند حقيقت را باور كنند، بين فقه و اصول و جبهه هاي جنگ تناسبي نباشد، اما براي ما كه علما و فقها را ورثه انبيا مي دانيم، حقيقت مسلم اين است كه فتح ما در جبهه هاي نبرد، در همين كلاسهاي فقه و اصول است كه پايه ريزي مي گردد. ما براي اسلام مي جنگيم و درخت تنومند اسلام، ريشه در خاك فقه و اصول دارد و از خون عشاق آبياري مي شود. پيمان علم پيمان كربلايي است و آن را كه اين پيمان را با خدا بست، در مدرسه درس فقه مي خواند و در جبهه درس عشق و قربتا الي بر سر هر دو درس با وضو وارد مي شد و اين هر دو را جبهه مبارزه با كفر و شرك مي داند و مي داند كه اين راه، راه شهادت است. علما ورثه انبيا هستند و وظيفه انبيا نجات بشر از غل و زنجيرهاي خود پرستي و بت پرستي است و اين وظيفه تا جامعه به اصلاح كشيده نشود، به تمامي ميسر نيست. اين چنين ذات اسلام سياسي است و همه تاريخ، تاريخ مبارزه انبيا با طواغيتي است كه حيات خود را در بردگي انسانها مي جويند. يك پاي در جبهه و پاي ديگر در سر درس فقه. با آن خون و در اين خاك است كه درخت تناور ولايت پا مي گيرد و در سر همه انسانيت سايه مي افكند. ))

چشماني پر از گل سرخ

تو مثل ستاره

پر از تازگي بودي نور

و در دستت انگشتري بود از عشق

و پاكيزه مثل درختي

كه از جنگل ابر بر گشته باشد

در روستا به دنيا آمد و خلق و خوي صميمي روستايي را تا آخر عمر به يادگار داشت. همه او را مي شناختند، بچه هاي پا برهنه، بچه هاي مسجد، بچه هاي جبهه، بچه هاي آينه. حاج آقا ملك زاده را مي گويم، همان كه با لهجه شيرين باران حرف مي زد. از همان زماني كه به حصارك آمد، منطقه به بوي آزادگي و اسلام خواهي خو گرفت. حجت الاسلام والمسلمين حاج شيخ هدايت الله ملكي معروف به ملك زاده، در سال 1323 هجري شمسي، در دهستان بناد كودك ديزه از توابع يزد، در يك خانواده مذهبي كشاورز ديده به جهان گشود. نزد جد بزرگوارش حاج شيخ مصطفي مشغول تحصيل علم و يادگيري قرآن شد. در سن چهارده سالگي جهت ادامه تحصيل به شهرستان يزد رفته، در مدرسه علميه آن ديار نزد اساتيدي چون شهيد بزرگوار محراب حضرت آيت الله صدوقي و يكي ديگر از روحانيون ادامه تحصيل داد. پس از آن به جهت ادامه تحصيل، به شيراز رفت و در آن جا نيز به مدت هفت سال در مدرسه (( خان )) نزد اساتيدي چون حجت الله الاسلام حاثري شيرازي، اما جمعه شيراز كسب فيض نمود. سپس به شهرستان كرج آمده و با يك خانواده مذهبي و محترم وصلت نمود و همچنين تحصيلات خود را در محضر آيت الله حاج سيد حسن مدرسي و امام جمعه كرج به پايان رسانيد. (( سال پنجاه و يك بود كه پايه مسجد را گذاشتيم. ايشان روحاني جواني بود كه تازه وارد محل شده بود. يك روحاني جوان و بسيار بسيار با صفايي كه مي توانست با همه اقشار مردم، انس بر قرار كند. همان روزهاي نخست، با همه صميمي شد. )). محبت ساده ترين فصل زندگي او بود. بي پيرايه، بي تشريفات و بي واسطه، انسانها را دوست داشت. آنانكه خدايي اند، ملاك دوستي را خدايي بودند مي دانند و هر كس كه اهل دين است، اهل محبت هم هست. (( هل الدين الا الحب )). در كنارش كه بودي و همسفرش، ذره اي احساس دلگيري نمي كرد. سعه صدر داشت. آرام بود و متين. قامت رساي او، با چهره كشيده و آفتاب سوخته اش، انگار دست به دست هم داده بودند تا از او پيكري از اطمينان و آرامش و خلوص بسازند. هاله اي از سادگي و تواضع، وجود او را در بر گرفته بود، آنچنانكه بسياري، در تفسير آن در مي ماندند. خودماني بود، صميمي و مردمي سخن مي گفت. آنچنان از دوران به انسجام و تعادل رسيده بود كه مسئله ظاهر برايش حل شده بود. از اين رو با عملش، تجمل گرايي كاذب را به سخره مي گرفت. (( هنگام ساختن مسجد خودش كاه گل درست مي كرد. ما با هم بوديم و كاه گل را با هم لگد مي كرديم. به اندازه چهار تا كارگر، كار مي كرد. آجر مي داد، پنجره درست مي كرد و همه اينها را از عشق به اسلام و انقلاب سر چشمه مي گرفت )). از هيچكس و هيچ چيز نمي ترسيد الا خدا. شجاعتش هم ناشي از همين اعتقاد بود. قبل از انقلاب در هر كدام از شهرها و روستاهايي كه براي سخنراني مي رفت، بي آنكه ترس از ماموران سفاك رژيم به دل راه بدهد، هميشه نام مبارك و مقدس حضرت امام را بر زبان جاري مي ساخت. آن هم در شرايطي كه نام امام، جرم بزرگي محسوب مي شد )). در تمام سالها مسجد ايشان، مركز تجمع نيروهاي انقلاب بود. (( در مسجد، جلسات بحث و آموزش قرآن برگزار كرده بود. با عده اي زيادي از جوانان و نوجوانان در اين جلسات حضور پيدا مي كرديم. در همين جلسات بود كه به مرور ما را با مفاهيم عميق اسلام، با ظلم و جور رژيم مستبد پهلوي و با مسائل سياسي روز آشنا كرد. او با شجاعت و دلاوري و پايمردي، خط مبارزه را دنبال مي كرد و تمام كوشش خود را معطوف آگاهي دادن به اطرافيانش كرده بود )). خدمت به مردم را سرلوحه كارهاي خود مي دانست. اگر حل مشكلي كسي در گرو اين بود كه به دنبال كار او به ادارات مختلف برود، هرگز اباي نداشت. اگر آن مشكل با تلفن زدن حل مي شد، تلفن مي زد. اگر لازم بود نامه بنويسد، مي نوشت و اگر هم لازم بود كه پا به پاي او برود، بي هيچ اكراهي مي رفت تا بالاخره مشكل او راحل كند. علاوه بر همه اينها، در خانه اش، اتاقي را مخصوص مراجعت مردم قرار داده بود. بسياري، وقتي او را در اداره اي مشاهده مي كردند، گمان مي بردند كه كار شخصي دارد. ولي وقتي پرس و جو مي كردند در مي يافتند كه دنبال كار پيرمردي، پير زني، از كار افتاده آمده است و چون احساس مي كرده كه شايد آن شخص نتواند به تنهايي كارش را انجام دهد، خودش در آن اداره حضور پيدا مي كرد تا كار او را پيگيري كند. (( چند بار با ايشان صحبت كردم و گفتم كه حاج آقا، ممكن است بعضيها سوء برداشتي از اين حركت شما بكنند. اما ايشان در جواب من مي گفت: كه وظيفه ما همين است كه به مردم خدمت كنيم و كارهاي آنها را پيگيري بكنيم. هر كس هر چه مي خواهد بگويد و هر طور كه مي خواهد قضاوت كند. من با خداي خود عهدي بسته ام كه بايد معضلات و مشكلات مردم را حل بكنم و تا آخر عمر بر سر اين عهد خود خواهم ماند. )). پس از پيروزي انقلاب اسلامي، علاوه بر وظيفه خطير موعظه و ارشاد و هدايت مردم و امامت جماعت و شركت در مجالس مختلف، عهده دار مسئوليتهاي ديگري نيز شد. ابتدا به عنوان مسئول سياسي ايدوئولوژي زندان قزلحصار مشغول به خدمت شد. علاوه بر اين، مسئوليت ستاد نماز كرج را به عهده داشت و از طرف امام جمعه كرج نيز به امامت موقت جمعه منصوب شده بود كه در نماز دشمن شكن جمعه، با صلابت و قوت، خطبه ايراد مي نمود. مدتي هم مسئوليت حوزه علميه اين شهر را عهده دار بود. خلق و خوي او ريشه در فضائل انساني و اسلامي داشت. با صفا، با وفا، صادق القول و دوست داشتني. آن زمان كه مسئوليت حوزه علميه كرج را به عهده گرفته بود، وقتي طلبه هاي غريبي، تازه وارد شهر مي شدند، به قدري با آنها گرم مي گرفت و اظهار علاقه و دوستي مي كرد كه انگار ساليان درازي هست كه آنها را مي شناسد.بچه ها دوستش داشتند،جوانان به او عشق مي ورزيدند،بزرگترها از حضورش لذت مي بردند و خلاصه دلهاي همه را از آن خود كرده بود. گويي كه هميشه اين نكته را در ذهن داشت كه خداوند به پيامبر مي فرمايد: وان كنت غليظ القلب لم فضوا عليك. (( اگر تو يك انسان سخت گير و تند مجازي بودي، مردم از پيرامونت پراكنده مي شدند.)). فلذا پيوند او با مردم، پيوند عشق و محبت بود كه ريشه در صفاي باطن او داشت. تابستان كه مي شد، مردم روستا با تعجب مي ديدند كه امام جمعه شهر بزرگي مانند كرج، در كنار پدرش با لباس خاكي روستايي، داس در دست دارد و گندمها را درو مي كند. او را رسول الله الگو ميگرفت و بر همين اساس بود كه وظيفه بندگي خدا را بي هيچ شائبه غرور و تفاخري، به جاي م آورد كه (كان رسول الله يجلس جلوس العبد و ياكل كل العبد و يعلم انه العبد.). (( آنكه رسالت خدا را بر دوش داشت، نشست و برخاست يك بنده داشت و خورد و خوابي چون خورد و خواب يك بنده و اساسا آگاه بود كه براستي يك بنده است.)). ساده زيستي چون جويبار زلال و خوشنگوار، در بستر زندگيش جاري گشته بود. (( هر ميهماني كه به منزلش مي رفت، خودش پذيرايي مي كرد، سفره را خودش پهن ميكرد، غذا را خودش مي آورد و با لبخند مليحي كه هميشه بر لب داشت، با رويي گشاده، از آنها پذيرايي مي كرد )). هميشه مراقب بود كه در مسائل شخصي از امكانات بيت المال استفاده نشود. از اينكه كسي را به عنوان محافظ با او همراه كنند، گريزان بود. در جلساتي كه شركت مي كرد، هميشه به مسئولين تذكر مي داد كه اين پستهايي كه در اختيار داريد، امانت الهي و حاصل خون شهداست. اينها دو روزي بيشتر در دست شما نيشت و بايد توجه و همتتان را صرف اين كنيد كه تا زماني كه اين مسئوليت را داريد به رضايت خدا بينديشيد و به نحو احسن انجام وظيفه كنيد. روحيه اش سرشار از طراوت و نشاط معنوي بود. گاه مي شد كه به خاطر كار زياد، چند روزي بچه هايش را نمي ديد، چرا كه: (( شبها، وقتي كه وارد منزل مي شد، بچه ها خواب بودند و صبح هم كه براي نماز و كارهاي جاري مردم، از خانه بيرون مي رفت، بچه ها هنوز بيدار نشده بودند. با اين حال انس و الفت عجيبي بين او و بچه هايش برقرار بود. چرا كه كوچكترين فرصتي كه مي يافت، آنها را در آغوش مي گرفت و مورد نوازش قرار مي داد و در همان فرصت كوتاه معارف اسلامي و نكات اخلاقي را به آنها گوشزد مي كرد. )). عاشق صادق اهل بيت (ع) بود و تبلور اين عشق را در اشكهاي صادقانه او به راحتي مي شد ديد. صداي زيبا و حنجره دوست داشتني اش را همواره در خدمت ولايت و امامت به كار مي گرفت. (( در مدينه، هنگامي كه مقابل ضريح مطهر پيامبر اكرم (ص) مي ايستاد، شروع به زمزمه مي كرد: السلام عليك يا رسول الله. و اشك ديگر امانش نمي داد. با كوچكترين ذكر مصيبتي از ائمه اطهار (ع) چشمانش به اشك مي نشست.)). او نفس اماره را در خدو كشته بود و سعي مي كرد تا رفتار خود را با سنت پيامبر (ص) و سيره ائمه اطهار (ع) تطبيق دهد. آسوده زيستن و راحت نشستن، براي او معنا نداشت، خود را وقف اسلام و اعتقادات پاك خويش كرده بود. همچون شمع مي سوخت و روشني مي بخشيد. از سكوت و سكون بيزاري مي جست. يك روز بر منبر، حديث جهاد مي گفت و روز ديگر، در دشتهاي خونرنگ غرب و جنوب، روشني بخش محفل بسيجيان دلسوخته بود. او يك فرد نبود، يك جريان و يك حركت بود و در سالهاي نوراني جنگ صداي گرمش قوت بخش عزم استوار رزمندگان مي شد. تلاشهاي او فقط در قاموس مرداني يافت مي شود كه خويش را در سوداي جستجو محبوب به فراموشي سپردند. دلسوخته عاشقاني كه قيام و قعود و تمامي حركات و سكناتش، خالص و بدون هيچ شائبه اي، لوجه الله است. و او مهربان و پر شور و دلسوخته اي بود كه تمام روزهايش را به روزي آسماني دفاع مقدس پيونده بود. هر وقت كه احساس مي كرد، عملياتي در پيش است، ديگر ماندن در شهر را بر نمي تافت. در اولين فرصت، خود را به جبه مي رساند. عشق به شهادت، با گوشت و خونش يكي شده بود. (( در آن چند سال حماسه و عشق، هميشه به دنبال اين بود كه به هر بهانه اي شده، به جبهه برود. بعضي طلبه ها را از قم و از ساير جاها به مسجد مي آورد تا به جاي خودش نماز بخوانند و خودش فورا به جبهه ها مي شتافت )). هر وقت كه شهيدي مي آوردند، با حسرت به عكس او خيره مي شد و مي گفت: (( آخر چرا قسمت ما نمي شود. )). مدتها بود كه حرم سوزان عشق در درونش زبانه مي كشيد و در انتظار عاشقانه براي رفتن مي سوخت. ((... عرفان مقدمه شهود است و چون به شهود رسيدي، مهياي شهادت باش. )). و او سالها بود كه بر سر منزل شهود رسيده بود و ديرگاهي بود كه مهياي شهادت شده بود. شايد خودش احساس مي كرد كه ديگر گاه انتظار سر آمده است. نماز آخرش سوز عجيبي داشت. سوز جدايي، جدايي از همه تعلقات روي زمين. فرشتگان خداوند، از دور دست آبي آسمان، او را با نام خواندند و او عاشقانه و مشتاقانه لبيك گفت و رفت. رفت و دلهاي بيشماري را با خود برد. رفت و ناگهان، خبر شهادتش، چون داغي سنگين و سوزان، شانه هاي طاقت شهر كرج را لرزاند. (( تشييع جنازه ايشان در كرج، منحصر به فرد بود. من مثل آن را تا به حال كمتر ديده ام. مردم تا هفته هاي بعد هم، براي ايشان مجلس مي گرفتند و من مي ديدم كه گاهي در اين مجالس، جوانهاي بسيجي را بيهوش از مجلس بيرون مي آوردند. )). اكنون كيست كه ندادند از پس پرده هاي نازك زمان، آن چشماني كه پر از گل سرخ مهرباني بود، آن خنده مليحي كه بر روي افراد مي زد، آن مصافحه گرمي كه با طلبه هاي غريب مي كرد، آن محبتي كه نسبت به بچه ها داشت، آن حالاتي كه بچه هاي بسيجي را مشتاقانه در آغوش مي گرفت، آن احترامي كه براي بزرگتر ها قائل بود، آن شجاعتي كه براي اجراي احكام اسلام از خود نشان مي داد، آن صلابتي كه براي احقاق حقوق مردم در چهره اش نمايان بود و آن مهرباني زلالي كه در لبخندهايش موج ميزد، آن همه بي ريايي، آن همه خلوص، آن همه صفا و صميميت، آن همه پاكي و انسانيت، همه و همه، در ذهن تك تك اين مردم تا هميشه باقي خواهند ماند و به آيندگان درس انسانيت و اخلاص و مردانگي خواهد آموخت.

ستاد يادواره سرداران شهيد شهرستان كرج

اسفنديار كمالي زاده

روحش شاد و یادش گرامی

شهيد مصطفي استقامت

شهید مصطفي استقامت

1zwf97t63c5rg2k2i4o.jpg

شهيد مصطفي استقامت فرزند محمدعلي و معصومه استقامت در  تاريخ 10/5/1348 در روستاي علي‌آباد از توابع بخش پيشكوه شهرستان تفت متولد شد . قبل از رفتن به دبستان ، از طريق مكتب خانه با كلام وحي آشنا شد . دوره ابتدايي و راهنمايي را در زادگاهش سپري كرد . سپس دبيرستان مكتب ‌المهدي كرمان را كه وابسته به سپاه پاسداران بود جهت ادامه تحصيل برگزيد . مصطفي تعطيلات تابستان را در دانشگاه جبهه مي گذرانيد . او كه سه نوبت در جبهه ‌هاي نبرد شركت كرده بود پس از شهادت برادرش (عليرضا) ، اسلحه‌ او را بردوش گرفته به منطقه شلمچه عزيمت كرد . شهيد استقامت در تاريخ 26/4/1367 در جريان عمليات پدافندي در منطقه شلمچه مجروح شد كه پس از انتقال به پشت خط جام وصال را نوشيد و در كنار لاله‌هاي خونين ، همنشين با ياران سالار شهيدان گشت . نامش زنده و جاويد باد .

وصیت نامه شهید مصطفی استقامت :

بسم الله الرحمن  الرحيم

« ولا تحسبن الذين قتلوا فی سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون . ربنا افرغ

علينا و ثبت اقدامنا وانصرنا علي القوم الكافرين » .

بنام الله پاسدار حرمت خون شهيدان و درهم كوبنده ظالمان و ستمگران و بنام ستارگان فروزان

هدايت انسانيت و شرف و بنام آنان كه در راه اعتلاي كلمه حق و توحيد اولين شعار اسلامي جان دادند و پروانه وار گرد شمع نبوت  يگانه پرچمدار توحيد و نبوت حضرت ختمي مرتبت پيامبر اكرم سوختند و رفتند . خدايا هزار مرتبه و بلكه ميليونها مرتبه شكرت را به جاي مي آورم كه لطف كردي و بنده عاصي و گناهكار خودت را در زمره بهترين و محبوبترين يارانت قرار دادي خدايا تو را شكر مي آورم كه اولاً در خانواده اي مرا قرار دادي كه آرمان مقدس اسلامي و تشييع را الگوي خود قرار دادند و بنده هم قلبم با چنين مذهبي رشد كردم و افتخار پيرو علي بودن را دارا هستم و ثانياً مرا در كشوري آفريدي كه در آن اسلام و تشييع بعنوان دين و مذهب رسمي شناخته شده است و ثالثاً توفيق تحصيل در مدرسه اي را به من عطا كردي كه در آن مدرسه ( دبيرستان سپاه ) الگوي خوب زيستن را به انسان تعليم مي دهند . خدايا تو را شكر مي كنم كه مرا در زماني قرار دادي كه همراه با انقلاب بزرگ در ايران مصاف شده است و افتخار داريم كه در دنيا سرافراز هستيم و افتخار آن را داريم كه در زمانهاي قبل با نگاه وحشي به ملت مسلمان مي نگريستند ولي به يك دفعه آتشي در خرمن اين ملت افتاد و از اين حالت نجات يافتيم و سرفرازترين ملتها در زمين هستيم . از آن جايي كه هر فرد مكلف و مسلمان وظيفه دارد وصيتنامه اي در مورد خود داشته باشد حقير هم بعنوان اجراي فريضه قلم بدست بر لوح سفيد با دستي عاصي و با اراده اي خاطي و با فکری ناقص خطوطي را طراحي ميكنم تا شايد بتوانم در راه احياي كلمه توحيد همراه با دادن خون كه گرانبهاترين سرمايه وجوديم هست قدمي برداشته باشم . ما مي دانيم مسلمانيم ما مي دانيم شيعه هستيم ما مي دانيم چون مسلمانيم بايد فروع دين را عمل كنيم ما ميدانيم چون مسلمانيم بايد به توحيد ، نبوت ، معاد ، امامت و عدل كه اصول دين ما هستند پايبند و معتقد باشيم ما مي دانيم چون مسلمانيم بايد پيرو علي (ع) و پيامبر اكرم (ص) باشيم . ما مي دانيم طبق اصول اسلامي بايد اعمال ديني و فرايض را طبق دستور بجا آوريم.زيرا حسين بن علی (ع) در ميدان کارزار دو نفر مسلمان با غيرت را فدا کرد تا توانست دو رکعت نماز گذارد و اين دليل بر مدعای ماست که الصلاة عمود الدين و ان قبلت قبل ما سوئها و ان ردت رد ما سوئها . يعنی نماز و صلاة معيار تشخيص و درجه بندی اعمال است . يعنی نماز رکن دين است . يعنی نماز است که ترازوی اعمال را پايين و بالا می برد . نماز است که اوج انسانيت و شرف را برای انسان به ارمغان می آورد . نماز است که دشمنان اسلام را خوار و ذليل و روسياه می کند . اگر نماز نبود و اگر نمی خواستيم که باشد اصلاً جنگ برای چه می خواستيم . اگر ما نماز نمی خوانديم که دولتها و زورگويان به ما کاری نداشتند اگر به خاطر نماز نبود امام حسين(ع) و حضرت علی (ع) و ديگر ائمه و پيامبر (ص) و فاطمه(س) شهيد نمی شدند و زينب و علی بن الحسين (ع) و اهل خانواده امام حسين (ع) به اسارت نمي رفتند . پس زندگی و جنگ و جهاد ما هم برای و به خاطر نماز و احکام اسلامي است اي مردم مگر ما احکام الهي را و احکام اسلام که در مجموعه ای بعنوان قرآن در دست ماست قبول نداريم ؟ ما مگر پيامبر را قبول نداريم ما مگر پيرو علی (ع) و ديگر ائمه نيستيم ؟ما مگر فاطمه زهرا (س) و حضرت زينب (س) را به عنوان زنهای شجاع و دلير اسلام قبول نداريم ؟ اگر جواب اين سوالات مثبت است پس چرا احکام آنها را و بيانات و دستورات آنها را اجرا نمي کنيم ما مگر نمی خواهيم مسلمان باشيم پس چرا به اولين شعار اسلاميمان عمل نمي کنيم موقعی که در اذان و اقامه و نماز و در ديگر اذکار شعار لا اله الا الله را بر زبان می آوريم در همان صوت و لفظ اول با کلمه لا همه چيز را نفی می کنيم يعنی از قيد هرگونه کششی که ما را بسوی خود جذب کند نفی می کنيم و با تمام آنها روی مخاصمه نشان می دهيم و با لفظ الا الله خداوند را بين آن همه نيرو و کشش مستثنی می کنيم و می گوئيم که به او گردن نهاديم و فرمان او را انجام می دهيم پس بيائيد به اين شعار عمل کنيم .  بياييد مرد عمل باشيم .بيائيد حرفمان را از لفظ به عمل برسانيم که آن موقع اوج انسانيت و شرف و تکامل را درک خواهيم کرد مردم بيائيد با گروه متقين و صالحان باشيم بيائيد از گروه راکعون الساجدون العابدون باشيم بيائيد از گروه جانشينان خدا در زمين باشيم و اگر الهی و مکتبی و قرآنی شديم آن وقت است که پيروزی و نصرت خدا را درک خواهيم کرد آن موقع است که بر هر قدرت جهانی و غير الهی پيروز خواهيم شد آن موقع است که آيه ان تنصر الله ينصر کم  محقق خواهد شد . اما چند کلمه ای خطاب به خانواده عزيز و مهربانم ، ابتدا با پدر مهربانم گويم زيرا می دانم پدر گراميم در تمام مدت زندگی من تلاش و زحمت زيادی کشيده اند رنج و مشقت زياد را بر خود به خاطر ما به جان خريدند در کارهای روزمره آن قدر با چشم خود مي ديدم که چگونه تلاش می کنند ولی هيچگاه به ظاهر چيزی نگفته اند و مشقات بيرون را برای ما تعريف نمی کردند تا شايد ما ناراحت و رنجور شويم و آن قدر تلاش و زحمت کشيدند که روزی نگاهم به پينه های دستشان افتاد فقط مي خواستم گريه کنم و اميدوارم پدرم مرا به خاطر زحمتهايم و به خاطر اذيتهای که به ايشان انجام دادم مواخذه نکنند و اما شما ای مادر مهربانم فقط يک سلام گويم که من چون شما مادری مهربان نديده ام شما با پدرم اولا نام خوب و مذهب خوب ، شغل خوب و راه خوب را به من نمايانديد و زينب وار در اين مصيبت عظيم صبر کنيد و به ياد حسين (ع) و زينب (س) و مصائب آنها گريه کنيد اگر مي خواهيد بناليد و اگر مي خواهيد به خدا شکايت کنيد ياد آوريد مريضي هايم را ، دردهايم را و بدانيد که اگر خدا می خواست همان موقع مرا از شما می گرفت . و هميشه به ياد آوريدکه من از علی اکبر حسين (ع) عزيزتر نيستم و بدانيد شما با تقديم من به راه خدا علی اکبرتان را داده ايد و می توانيد در مقابل حسين (ع) شرمنده نباشيد هميشه بدانيد که ما فرزندان امانتهای خدا پيش شما هستيم و همانطور که هر صاحب امانتی می تواند امانت خود را به هر نحوی که می خواهد و صلاح می داند بگيرد خدا هم چون صاحب امانت است توقع نداشته باشيد من را که امانت هستم دوباره به شما برگرداند و اگر مفقود شدم خوشحال باشيد ، اگر اسير شدم خوشحال باشيد ، اگر معلول شدم خوشحال باشيد اگر شهيد شدم خوشحال باشيد زيرا خداوند جان مومنان را در برابر بهشت می خرد زيرا خداوند بعهد و قول خود وفا ميکند و خداوند ميفرمايد: ان الله اشتری من المومنين باموالهم و انفسهم بان لهم الجنة و چند کلمه ای خطاب به برادران گراميم هميشه بدانيد که مرگ حق است و هيچ کس نمی تواند از موت و مرگ فرار کند زيرا علی (ع) در دعای کميل می فرمايد ولا يمکن الفرار من حکومتک و از حکومت الهی مرگ است هميشه به والدين خود به دوستان و برادرهای کوچکتر به بزرگتر و بزرگتر به کوچکتر احترام قائل شويد نسبت به احترام به والدين حساس باشيد و بر الوالدين احساناً هميشه وظيفه شناس باشيد و طبق وظيفه کار کنيد از ولايت فقيه و قرآن پيروی کنيد هميشه قرآن بخوانيد و سعی کنيد با معنی بخوانيد هميشه حساب اعمال خود را بکنيد تا غافل نشويد زيرا حاسبوا قبل ان يحاسبوا جبهه و جنگ و جهاد را فراموش نکنيد . والدينم می دانم زحمت بسيار زيادی است ولی خواهش می کنم ، تمنا دارم لطف کنيد و يکماه نماز برايم بجا آوريد و کمی روزه برايم بگيريد و حدود دو هزار تومان کم کم به جبهه کمک کنيد انشاء الله که خداوند دو برابر اعمال به شما بهشت دهد و شما را از مقربين خودش قرار دهد . و در پايان چند کلمه ای با دوستان و رفقيان بالاخص برادران دبيرستانی ، بويژه همکلاسان عزيز و گراميم اولاً خدمت همه شماها سلامی تقديم می کنم و سپس چند کلمه ای با شما صحبت می کنم اميدوارم بعنوان يادگار همراه داشته باشيد اميدوارم ضرر نکنيد هميشه از ياد مرگ فرار نکنيد به قبور شهداء سر بزنيد زيرا در در حديث است هر موقع زياد خوشحال و زياد ناراحت هستيد به قبور سر بزنيد . در هر کاری هميشه توکل بر خدا کنيد . امر ولايت فقيه را کاملاً اطاعت کنيد . اميدوارم موفق باشيد . خدايا خدايا تا انقلاب مهدی خمينی را نگهدار .

والسلام

مصطفی استقامت

شهید عليرضااستقامت‌

شهید عليرضااستقامت‌

 4rsjebt43esil43l7prx.jpg

در روز 9/3/1351 کودکی در یک خانواده مذهبی بدنیا آمد که نام او را علیرضا نامیدند پس از دوران طفولیت در سن 5 سالگی او را به مکتب بردند تا قرآن این کلام خدا را فرا گیرد و پس از یک سال و نیم او تمام قرآن را فرا گرفت و سپس در سن هفت سالگی روانه مدرسه شد تاعلم و ادب بیاموزد تحصیلات ابتدائی را در مدرسه ابتدائی انوری علی آباد با موفقیت پشت سر گذاشت سپس به مدرسه راهنمائی مظاهر یزدی علی آباد رفت و این دوره تحصیل را نیز با موفقیت پشت سر گذاشت سپس برای ادامه تحصیل خود به علت عدم وجود دبیرستان و هنرستان راهی شهرستان تفت شد و در هنرستان فنی دکتر ناصر اعظم تفت در رشته صنعت مشغول تحصیل شد این دوران تحصیل برای او با مشکلات زیادی همراه بود زیرا او مجبور بود صبح خیلی زود از خواب بپا شدو پس از ادای فریضه نماز صبح با مینی بوسهای روستا راهی تفت شود او نوجوانی بسیار فعال بود و در کارهای خیر حضوری فعال داشت او در تمام دوران تحصیل لحظه ای از کمک به پدر و مادر و برادرانش غافل نبود و در ایام تعطیلات تابستان در مزرعه به پدر خود کمک می کرد در مراسم راهپیمائی و نماز جمعه حضوری فعال داشت و در مراسم عزاداری سالار شهیدان شرکتی فعال داشت و در مسجد محله به نوحه خوانی و سینه زنی می پرداخت .

علیرضا با وجود تمام این مشکلات  در دورس خود همیشه موفق بود و در سال دوم هنرستان به ندای حسین زمان خود حضرت امام خمینی لبیک گفت و در 12/10/1366 راهی جبهه های حق علیه باطل شد و پس از 25 روز برای مرخصی نزد خانواده باز گشت و سپس دوباره بسوی جبهه های نور علیه ظلمت شتافت و در تاریخ 10/1/1367 در حمله بیت المقدس در منطقه شاخ شمیران مفقود شد و پيكر پاكش پنج سال بعد به آغوش خاك سپرده شد .

روحش شاد و یادش گرامی

وصیت نامه شهید علیرضا استقامت :
بسم رب الشهداء و ا لصديقين

« و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون

گمان نكنيد آنهايي كه در راه خدا كشته شدند مرده اند بلكه زنده اند

و نزد خداي خود  روزي مي خورند » .

به نام الله پا سدار حرمت خون شهيدان و با درود سلام فراوان به امام امت و امت شهيد پرور ايران و با سلام و درود فراوان به شهيدان راه حق و حقيقت كه بسوي ديار عاشقان ابدي رهسپار ميشوند نميدانم و عاجزم كه چگونه از شما ملت بزرگ كه مكتب الهي و محمدي را احياء و يادآوری غزوات حضرت رسول الله (ص) شديد به رهبري خورشيد درخشان و نايب امام زمان (عج) تشكر هميشگي خداحافظي آخر را بكنم اي امت سرفراز رسول اكرم (ص)  بنده رو سياه خدا و روسياه تر از آن است كه براي اين چنين امت به رهبري بت شكن تاريخ سفارشي سخن بگويم ولي چند سخن با شما دارم كه بدانها  گوش فرا بدهيد .اتحاد خودتان را به رهبري ولايت فقيه تا ظهور مهدي مولا (عج) حفظ كنيد كه بر اين كافران زمان يورش بريد اي انسانها ريشه هاي ظلم و جور را بر كنيد و زمينه ظهور را به پا داريد بدانيد تا دنيا باقي است ما سرسازش با كفر نداريم و با كفر سر جنگ داريم و در درياي خون آن قدر به شنا مشغول خواهيم شد تا با ولايت فقيه به ساحل نجات برسيم و سردمداران كفر شيطان بزرگ و نوكرانشان بدانندكه ما سوره كافرون خوانده ايم آنچه كه آنها مي پرستند يك لحظه حتي براي لحظه اي ما نخواهيم پرستيد آنها بدانند اي كفار بدانيد اي ظالمان اي جنايتكاران اي ستمگران تاريخ آنچه را ما مي پرستيم الله واحدكه شما نخواهيد پرستيد بين ما و شما تسليم و سازش معني ندارد دين و راه شما براي شما و راه و دين ما براي ما پس اي امت بزرگ راه ما دراز است مهيا براي رفتن اين راه طولانی شديد عشق ورزيدن بخدا تن آسايی نمی خواهد بهشت را مفت و مجانی نمی دهند بهشت را به بهانه نمی دهند بلکه به بها می دهند . مبادا روزی دشمنان اسلام بر ما بشورانند و ما متفرق باشيم و در مقابل دشمن سست و ضعيف نشويد و دراين راه صبر و استقامت ورزيد چرا که خداوند ميگويد : ان الله مع الصابرين . همانا خداوند با صابران است .

مادر من زغم من به خدا گريه مکن                            چون  شنيدی خبر مرگ مرا گريه مکن

آنکه در راه خدا کشته شود زنده بود                         زين سعادت که شود قسمت ما گريه مکن

سلام بر خانواده محترم و عزيزم و تمامی فاميلها و همشهريانم اميدوارم که بعد از شهادتم خانواده عزيزم به خصوص پدر و مادر مهربانم که از جان بيشتر دوستشان دارم هيچ ناراحتی نداشته باشند . پدر و مادر عزيزم حالا که مرگ حتمی است بگذاريد مرگی را انتخاب کنم که سعادت دنيا و آخرت در آن نهفته باشد و خدايا تو شاهدی که فقط برای رضای تو گام بر ميدارم . پدر عزيزم کمرت را استوار نگهدار تا چشم منافقان کور بشود و به نزد ديگر پدران شهيد برو اميدوارم که خداوند به شما صبر دهد . مادرجان گريه مکن و همچون زينب وار در مقابل يزيديان يعنی ضد انقلابيان ايستادگی کن و از ديگر مادران شهيد پند و اندرز بگير . مادرم مگر شهادت در راه خدا سعادت نيست پس اگر من به اين سعادت ابدي دست يافتم افتخار کن که پسرت را در راه خدا فدا کردي . اي براداران عزيزم در همه کارهايتان خدا را در نظر بگيريد و با خلوص نيت و وحدت،پشتيبان اسلام و قرآن باشيد . و مبادا بگذاريد که اسلحه من بر زمين بيفتد و انشاءالله شما راه من و راه تمامی شهيدان اسلام را ادامه خواهيد پيمود و هيچ موقع نگران و ترس و وحشت را در خود راه ندهيد . خدايا گرانبهاتر از جانم سرمايه ای را ندارم که در راهت بدهم و اين جان ناقابل من را در راه خود و حفظ و گسترش اسلام بپذير . و در پايان ای پدر عزيز من از مال دنيا چيزی غير از يک ساعت و کمی پول چيزی ديگر ندارم و اين هم ای پدر مهربانم اگر من شهيد شدم اين را در راه اسلام و کمک به جبهه بدهيد و کمي نماز و روزه هم برايم بگيريد و من ديگر هيچ امری ندارم به جز اينکه شما در دعاها و نماز جمعه ها شرکت کنيد که همه می جنگيم همه اينها به خاطر اسلام و دين و ايمان مي باشد و درپايان دعای هميشگی را فراموش نکنيد . خدايا خدايا تا انقلاب مهدی خمينی را نگهدار.

 

والسلام

عليرضا استقامت6/1/1367

 

شهید عباسعلي استقامت

p5hotvjdxkm9ofy47o0k.jpg

شهید عباسعلي استقامت

كارگر شهيد عباسعلي استقامت فرزند علي و معصومه زارع در تاريخ2/1/1343 در روستاي علي‌آباد از توابع بخش پيشكوه شهرستان تفت متولد شد و در دو سالگي پدر خود را از دست داد .

 تحصيلات ابتدايي را تا سال چهارم در تفت ادامه داد . سپس در نه سالگي به فراگيري شغل خياطي مشغول شد تا مهارت كافي را بدست آورد . عباسعلي كه فرزند اول خانواده بود در سال 1362 با خانم طيبه منصوري ازدواج كرد كه ريحانه بعنوان گل سرسبد اين پيوند تنها يادگار اوست . يكسال پس از ازدواج به سربازي فراخوانده شد . ولي پس از طي دوره آموزشي بعلت ضعف بينايي معاف گرديد . مدتي در نصرآباد و تفت به خياطي اشتغال داشت . سپس بعنوان كارگر دركارخانه رين ‌پارس يزد مشغول شد .

شهيد استقامت در تاريخ 28/1/1365 به مناطق عملياتي جنوب اعزام گرديد و در قسمت تداركات گُردان به فعاليت پرداخت تا اينكه در تاريخ 7/2/1365 در جزيره مجنون در جريان پاتك عراق بر اثر اصابت گلوله خمپاره به قايق او ، بدرجه‌ رفيع شهادت نايل آمد و سه روز بعد جريان آب ، پيكر پاكش را به ساحل رسانيد .

روانش شاد و نامش جاويد باد .

rxt00k2rax6mdmf2mznb.jpg

جزیره مجنون اردیبهشت ۱۳۶۵

از راست به چپ : شهید استقامت - شجاعی - عربیان - نیرومند - شهید ابهجی - اقبالی

نخل برداری یزدیها در جبهه

نخل برداری یزدیها در جبهه

خط شکنان:عباس رنجبر//// یکی از فعّالیّت‌های گردان مهندسی تیپ الغدیر ، ساخت "نخل" در جبهه بود. با ساخت نخل، مراسم نخل‌گردانی بر اساس سنّت دیرینۀ مردم یزد، در جبهه نیز به شیوة باشکوهی برگزار می‌شد. احیای این سنّت در ماه محرّم 1363ش برای اوّلین‌بار در منطقۀ کوشک و حسینیّه آغاز شد و تا پایان جنگ، محرّم هرسال در هر منطقه‌ای از جبهة جنوب و غرب که بچّه‌های تیپ الغدیر حضور داشتند، ادامه پیدا کرد.

اجرای یکی از این مراسم در عاشورای 1366ش در شهر بوکان اتّفاق افتاد که با حضور بیش از 1000 نفر از نیروهای تیپ الغدیر برگزار شد و بسیار مورد توجّه مردم شهر بوکان قرار گرفت. چون اهالی بوکان سنّی‌مذهب هستند، تا آن‌زمان چنین مراسمی را در شهر خود ندیده بودند، امّا استقبال آن‌ها از مراسم نوحه‌خوانی و سینه‌زنی بسیار چشم‌گیر بود. همه شاهد صحنه‌هایی بودند که برای‌شان باعث تعجّب بود. مادرانی را مشاهده می‌کردیم که با چشمان پر از اشک و فرزند در بغل، جلوی نخل و دستۀ عزاداری می‌آمدند و پرچم عزای حسین را برای تبرّک به سر و روی فرزندان خود می‌کشیدند.

http://www.khatshekanan.ir/home

شهید علي استقامت علی آبادی

 liudvlsvvx3jcfi050va.jpg

شهید علي استقامت علی آبادی

شهيد علي استقامت در تاريخ اول ديماه يكهزار سيصد و چهل و دو ازخانواده اي زحمتكش و مذهبي در روستاي علي آباد پيشكوه متولد  شد . نام پدر عباس(شيخ عباس استقامت) و نام مادر كتان كمالي است و در سن 6 سالگي روانه مكتب خانه جهت فراگيري قرآن مجيد شد و در سن 7 سالگي روانه مدرسه ابتدايي شد چون در آن مدرسه جو درس نبود ايشان تا پنجم ابتدايي بيشتر ادامه تحصيل نداد و بعد از آن مدتي در امور كشاورزي مشغول همكاري با پدر شد و بعد از آن هم مدتي در شهرستان تفت مشغول كمد سازي بود تا موقع خدمتش فرارسيد و خود را به خدمت معرفي كرد ولي بر اثر معاينه گوش از خدمت معاف شد ولي بلافاصله از طريق بسيج عازم پادگان شهيد بهشتي يزد شد و مدت چند ماهي هم در آن پادگان جهت اعزام به جبهه مشغول آموزش ديدن بود كه اين مدت هم مقارن با شهادت سومين شهيد محراب آيت الله صدوقي (ر ض ن ه) به اتمام رسيد و بعد از آن هم روانه جبهه شد تقريباً سه ماه و نيم هم در جبهه بود كه در بين اين مدت دو مرتبه مرخصي آمد كه مرخصي مرتبه دوم ايشان بيست روز قبل از شهادت بود و در اين اواخر از تقويت روحيه اسلامي و معنوي با داشتن چهره نوراني خيلي عجيب شده بود و دائم يا گاه به گاه خبر از شهادت خود ميداد و حتي روز تشييع جنازه شهيد حبيب افتخاري ايشان با ذوق فرياد زد كه كاش اين روز من هم زود فرا ميرسيد و مدام مادر را سفارش به صبر كردن و شاد بودن بعد از شهادت خود ميكرد مصداق آخرين روزهاي كربلا كه مولا و سيدالشهداء خواهر خود را سفارش به صبر ميكرد و ميفرمود : خواهرم زينب لا تذهبن به حلمك الشيطان .

 آري : اين شهيد شاهد در مدت زندگي خود چون در خانواده اي روحاني و مذهبي تربيت شده بود هدف را خوب شناخته بود و يكي از طرفدران صميمي اسلام و انقلاب بود حتي در جريان گستاخيهاي بني صدر به شهيد مظلوم آيت الله دكتر بهشتي ايشان براثر طرفداري كردن از شهيد بهشتي به دست چند از تن جاهلان چند سيلي خورده بود .        

 خلاصه : ايشان در تاريخ 15/8/1361 تقريبا مقارن با سالروز شهادت سيدالشهداء سلام الله عليه در عمليات محرم با رمز مقدس يا زينب سلام الله عليه واقع در منطقه موسيان بود به فيض شهادت نائل آمد چون اولين شهيد علي آباد بود در تشييع جنازه اش بي اندازه ازدحام شده بود و انقلابي عظيم در مردم آن خطه بوجود آمد و بر اثر سخنراني پدر شهيد شيخ عباس استقامت در حسينيه امام تفت و سخنراني برادر شهيد شيخ محمد رضا استقامت در امامزاده علي آباد باعث تشويق هرچه بيشتر مردم به جبهه بود كه حتي درعمليات والفجر مقدماتي فقط 5 نفر از فرزندان اين منطقه به اسارت دشمن در آمدند . وصيتنامه هاي اين شهيد بزرگوار شاهدي بر ارادت قلبي ايشان به اسلام و انقلاب و رهبري ميباشد .

روحش شاد و یادش گرامی

وصیت نامه شهید استقامت :  

بسم رب الشهداء و الصديقين

« من المؤمنين رجال صدوقو ماعاهدوالله عليه و منهم من قضي

 نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلو تبديلا.انا لله وانا اليه راجعون ».

بنام الله پاسدارحرمت خون شهيدان و درهم كوبنده ستمگران  بادرود به پيشگاه و ساحت مقدس روحي و ارواحنا الفداء منجي تمام كائنات ومسكن قلوب غمزدگان و بيچارگان مهدي موعود (عج) و نائب شايسته و برحق او رهبر كبير انقلاب و بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران خميني بت شكن و با سلام به شهيدان صدر اسلام از هابيل تا حسين (ع) و از حسين (ع) تا شهداي عزيز و مظلوم محراب و سلام آخر به خانواده هاي عزيز شهدا كه چون ابراهيم اسماعيلهايشان را به قربانگاه حق روانه ميسازند . امروز كه بر حسب وظيفه خود به جبهه آمده ام تا بتوانم قدري وظيفه و دينم را به اسلام ادا نمايم . با اينكه ميدانم تا مرز شهادت كيلومترها و فرسنگها فاصله دارم ولي باز وظيفه دارم چند كلمه اي روي كاغذ بياورم . گرچه من كوچكتر از آنم كه وصي و ناصح اين ملت باشم . هان اي مردم دلير و شهيد پرور ايران : با شركت در نماز جمعه و جماعات و جلسات دعا عظمت و بزرگي اسلام را به مخالفين و منافقين نشان دهيد و نگذاريد خون شهيدان پايمال گردد . و شما اي مردم قهرمان علي آباد با توجه به سخنان امام امت كه امر به جبهه رفتن را واجب اعلام نمودند وظيفه تك تك من و شماست كه در جبهه حضور يابيم . من از شما ميخواهم جوانان را براي رفتن به جبهه ارشاد نماييد . و پدران و مادران فرزندان خود را بيشتر به جبهه بفرستيد تا مبادا روزي خون شهيدان هدر رود و خداي ناكرده اسلام به شكست و نابودي بگرايد . و سفارش آخرم به شما خانواده گرامي است كه پس از مرگ با افتخار(شهادت)من احساس ضعفي از شما ديده نشود . همانطور كه ميدانيد الدنيا مزرعة الاخرة دنيا كشتزاري براي آخرت است . پس ناراحت نباشيد و افتخار كنيد كه تحمل رنج و زحمت فراوان چنين فرزندي تربيت نموديد و امانت خدا را به او پس داديد و ضمناً اي پدر و مادر عزيز مرا عفو كنيد و از ديگر اقوام و مردم علي آباد برايم حلاليت بطلبيد . از خداوند براي مسلمين جهان پيروزي و براي شما خانواده عزيزم صبر و استقامتی جزيل خواستارم . خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار .

والسلام علی من اتبع الهدی

علی استقامت 23/7/1361

 

شهید مرتضی اردانی

4b7tq0jmnqoun153fl.jpg

شهید مرتضی اردانی

ستوان یکم شهید مرتضی اردانی در سال 1338 در روستایی کوچک و دور افتاده به نام اردان در منطقه پشتکوه استان یزد در خانواده ای با کشاورزی مختصر و درآمدی ناچیز دیده به جهان گشود . دوره دبستان را در همین روستا طی نمود و از همان دوران کودکی از هوش و استعداد فوق العاده ای برخودار بود و پدر کشاورزش که خواهان ادامه تحصیل فرزندش بود با همان حداقل درآمدی که داشت او را جهت ادامه تحصیل به یزد فرستاد و او در کنار دیگر دوستان روستایش که در یزد مشغول تحصیل بودند با سخت ترین شرایط به تحصیل پرداخت هوش و استعداد سرشارش زبانزد همکلاسیها و معلمینش بود و اوقات فراغت از مدرسه را در کتابخانه ها به مطالعه کتب مختلف مذهبی می پرداخت چون علاقه زیادی به دروس ریاضی داشت در رشته ریاضی ثبت نام نمود

در سال 1355 با معدل عالی دیپلم ریاضی را گرفت و جهت ادامه رشته در امتحان گزینش دانشجو شرکت کرد و در رشته ریاضی قبول دانشگاه اصفهان قبول شد و با یکی دیگر از دوستان روستائیش که او هم در دانشگاه اصفهان پذیرفته شده بود با هم در یکی از محله های فقیرنشین اصفهان اتاقی را از پیرمردی اجاره کردند و با همان وضع نابسامان اقتصادی به تحصیل ادامه داد . در کنار دیگر دانشجویان مسلمان به مناسبت روز دانشجو و وقایع دیگر دانشگاه در اعتصابات و تظاهرات حضور فعال داشت

 با اوج گرفتن انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام کبیرخمینی بت شکن همدوش دیگر برادران رزمنده اش به مقابله رژیم خونخوار پهلوی پرداخت و با حضور در صحنه خاری در چشم دشمنان انقلاب بود بالاخره پس از ده سال دوری از پدر و مادر و سختی و مشقت که با آن دست به گریبان بود لیسانس ریاضی را در سال 1359 گرفت و چون در امتحانات دانشگاهی با نمره خیلی خوب قبول شده بود جهت ادامه تحصیل در رشته پتروشیمی دانشگاه ژاپن پذیرفته شد ولی به علت دیر رسیدن تلگراف موفق به ثبت نام نگردید در عوض تحصیل را در رشته ای دیگر ادامه داد تحصیل در راه جهاد و مقابله با کافرین را انتخاب نمود و چه مردانه در این راه قدم برداشت پایان تحصیلاتش مصادف بود با شروع جنگ تحمیلی عراق به ایران در همان روزهای اول جنگ جهت خدمت سربازی ثبت نام نمود و چون دو ماه برای او نوبت اعزام به خدمت زده بودند بسیار ناراحت بود

تا اینکه سوم دیماه 1359 جهت آموزش نظامی وارد پادگان افسریه تهران شد . مدت دو ماه آموزش دید و برای تکمیل دوره مقدماتی به اصفهان منتقل گردید و رشته اصلی آموزش او دیده بانی بود که تا اوایل خرداد ماه 1360 این دوره را در اصفهان بپایان رسانید و بلافاصله عازم جبهه نبرد حق علیه باطل که آرزوی قلبی و دیرینه اش بود شتافت .

نخست وارد جبهه آبادان شد که سرگذشت خود را در جبهه به صورت دفترچه خاطراتی جالب به رشته تحریر در آورده که هر سطر آن نشان دهنده علاقه وافر به به جنگ علیه کافران و متجاوزان بعثی است و همچنین گویای خدمت ارزنده و قلبش به انقلاب و ملت ایران می باشد در این جبهه به علت خدمات شایانی که انجام داده چندین برگ افتخار دریافت نموده در حمله 5 مهرماه 1360 و شکست حصر آبادان شرکت داشته و در خط مقدم انجام وظیفه نموده است که بنا به نوشته خودش 14 کیلومتر در پیشروری سرزمینهای اشغالی آبادان و گرفتن بیش از 1500 نفر اسیر و کشته و زخمی کردن بیش از 800 نفر از بعثیان فعالیت فوق العاده از خود نشان داده و به همین مناسبت نیز برگ افتخاری دریافت داشته است چنانکه از نوشته هایش بر می آید شبها را به تنهایی در سنگر بسر می برده و در چند جا این مطلب را در حال تنهایی نیمه شب در حال نیایش با پروردگار خود به روی کاغذ آورده است .

خدایا از عمرم بکاه و به عمر امام بیفزا خدایا این انقلاب اسلامی ما را که امید مستضعفان دنیاست به انقلاب جهانی حضرت مهدی متصل فرما از منافقین ، این ستون پنجم آمریکائی به شدت نفرت داشت این جمله در خاطراتش به چشم می خورد من هم به عنوان یک سرباز اسلام در این نیمه شب در حالی که تنها در سنگرم نشسته ام و جهان سرتاسر تاریک است و گاهی با آتش گلوله ای روشن میشود و خدا را با چشم حقیقی می بینم نفرت و انزجار خود را از منافقین پلید اعلام می کنم .

خیلی کم از مرخصی استحقاقیش استفاده می کرد و بیشتر اوقات در محل دیده بانیش در جبهه بود در دیماه که از جبهه به مرخصی آمده بود برایم می گفت به من پیشنهاد شده مدتی جهت استراحت به پادگان بر گردم و به آموزش بپردازم ولی قبول نکردم و گفتم تازه کار یاد گرفته ام و در رشته ام که دیده بانی است استاد شده ام و حالا است که می توانم به کشورم خدمت کنم چرا به پادگان برگردم هدف من در این جبهه هاست

اینجاست که می توانم به کشورم خدمت کنم دشمن دیرینه ملتم و انقلابمان یعنی آمریکا و شوروی مستقیما در مقابلم قرار دارند باید تا جان در بدن دارم با او مبارزه نمایم نه تا جنگ باشد من هم در جبهه باقی می مانم مگر اینکه شهید شوم و باید سنگرم را دیگر برادرانم پر کنند پس از پیروزی در جبهه آبادان به تقاضای خودش به جبهه شوش و دزفول منتقل شد چون نیاز بیشتری احساس می کرد و در این جبهه مشغول فعالیت بود تا عاقبت به آرزوی قلبیش رسید و شربت گوارای شهادت در حمله فتح بزرگ تاریخ ( فتح المبین ) دوم فروردین ماه شصت و یک نوشید و به لقاء محبوبش شتافت .

روحش شاد و یادش گرامی

شهيد سيد رسول اشرف

سردار شهيد سيد رسول اشرف

شهید سید رسول اشرف فرزند سید حسین در سال 1343 در شهرستان یزد در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود و دوران کودکی را با تربیتی مذهبی و اسلامی والدین خود پشت سر گذاشت و پس از حدود 4 سالگی همچون برادر شهیدش به مکتب خانه قدیمی «ملا» به تعلیم قرآن کریم پرداخت و در سن 6 سالگی به دبستان رفت و با موفقیت دروس ابتدایی را گذراند و بعد از آن به راهنمایی و سپس به دبیرستان زرگران رفته و مشغول به تحصیل شدو تا سال دوم درس خواند . وی دارای اخلاق اسلامی و روحیه عالی در برخورد با دوستان و آشنایان بوده و از ادب و اخلاق خوبی برخوردار بود .

در زمان طاغوت دست از فعالیتهای انقلابی نمی کشید و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی تحصیل را رها نمود و به آموزش نظامی رفت و پس از مدتی به عضویت سپاه درآمد و رهسپار جبهه های نبرد حق علیه باطل شد . در اهواز به خدمت تیپ نجف اشرف درآمد . در سال 63 طی مأموریتی به یزد ازدواج کرد که ثمره این ازدواج فرزندی به نام سید محمد مهدی بود. این شهید بزرگوار اثر اوقات عمرش را در جبهه گذراند و در عملیات های طریق القدس ، بیت المقدس ، رمضان ، محرم ، والفجرمقدماتی ، خیبر ،بدر و قدس5 حضور داشت و در نهایت با سمت فرماندهی گردان ادوات تیپ 18 مستقل الغدیر در تاریخ 20/8/1364 در جبهه جنوب به درجه رفیع شهادت نایل شد .

گزیده ای از وصیت نامه شهید سید رسول اشرف

بار خدایا من گناهکارتر از آنکه معصیت تو کرده و او را آمرزیده ای نیستم و نکوهیده تر از کسیکه به پیشگاه تو عذر آورده و عذرش را پذیرفته ای نمی باشم ... بار خدایا در اینجا بسوی تو توبه و بازگشت می کنم و توبه کسیکه از گناهانش پشیمان است و از خرمای زشت که بر او گرد آمده ترسان است.پس ای خدای من توبه مرا بپذیر و گناهان مرا بیامرز و از ترسم ایمن دار ....خدایا تو خود می دانی که عمری است در نمازم می خوانم «اَللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک ...»...

پدر و مادرم امیدوارم که مرا ببخشید و از اینکه نافرمانی شما زیاد کردم و از شهید شدن من ناراحت نباشید زیرا همگی رفتنی هستیم ... (انا لله و انا الیه راجعون ) ... از اینکه فرزندتان شهید شده گریان مباشید ... گریه عجز و ناتوانی نکنید . وقتی خواستید بگریید بر مظلومیت حسین و یارانش اشک بریزید . اگر شهید شدم دوست دارم بدن خونینم را بدون غسل و کفن دفن کنید تا در روز قیامت سندی باشد بر تبلیغات کافران و سندی باشد بر مظلومیت اسلام و مسلمین .

برادرم ، به جای گریان کردن دیده ات سلاح برگیر و مقاوم و استوار با عزمی جزم و اراده ای آهنین چنان بر دشمنان اسلام بتاز که فرصت تدبر و اندیشه را از آنان سلب کنی و تقوا را پیشه خود کن ...

و شما ای خواهرانم زینب وار زندگی کنید از شهادت برادرتان ناراحت نباشید و چون بانوی بزرگ اسلام حضرت زینب (س) صبر را پیشه خود کنید...

و شما ای ملت ایران : همچنان که تاکنون اسلام را یاری کرده اید به یاری خود ادامه دهید .امام عزیز را تنها نگذارید...وحدت کلمه را حفظ کنید و همه بر ریسمان اللهی چنگ بزنید ....

به امید پیروزی هرچه زودتر لشکریان اسلام بر کفر به سرکردگی آمریکای جهان خوار و به امید ظهور حضرت بقیه الله الاعظم و به امید قبول شهادتم در پیشگاه خداوند تبارک و تعالی .

خاطرات شهید سید رسول اشرف به نقل از همرزمان

آقای صادق آقایی

در عملیات قدس 5 صبح عملیات در پاسگاه الیج عراق به شهید اشرف گفتم که ببین که چقدر گلوله های خمپاره را دقیق زدی کنار سنگرهای عراقیها گفت اینها که ما نزدیم امداد غیبی زده است ما قبضه هایمان روی شناور سوار است و نمی شود اینقدر دقیق زد .

آقای اکبر فتوحی اردکانی

در سال 63 در گردان ادوات با چند تن از پاسداران نشسته بودیم که ایشان گفتند خدا کند شهادت نصیب همه ما گردد. گفتند زمانی می آید که جنگ تمام می شود و پس از مدتی نیروهایی که از جنگ برمی گردند بر اثر انفجارات اکثریت حال خوبی ندارند و بعضی از مردم به ما نیروهای جنگی می خندند و می گویند اینها از جنگ برگشته اند ولشان کنید .

آقای محمد علی ایمانی

یک روز در خودروی تویوتا که به خط می رفتیم سخنرانی امام پخش می شد در رابطه با جبهه و رفتن به جبهه ، گفت نگاه کن ببین این که امامشان هست و می گوید به جبهه می روند چگونه برخورد می کنند از اشخاصی که فقط حرف می زنند و عمل در آنها نبود خوشش نمی آمد .

http://yazd.sajed.ir/

شهید سيد علي اخوي ميراب‌ باشي

vcm2r1wbf4ahzeveq5b.jpg 

شهید سيد علي اخوي ميراب‌ باشي

دانشجو شهيد سيد علي اخوي ميراب‌باشي تفتي فرزند سيدقاسم و عصمت ميراب‌باشي در تاريخ 1/1/1346 در تفت قدم به گيتي نهاد . او در چهارده سالگي پدرش را از دست داد . تحصيلات دوره‌ ابتدايي و مقطع متوسطه را در زادگاهش به پايان رساند . پس از كسب ديپلم علوم تجربي از دبيرستان شهيد صدوقي تفت ، در رشته‌ پزشكي دانشگاه شهيد صدوقي يزد پذيرفته شد و تا سال دوم ادامه داد . سيدعلي كه چهارمين فرزند خانواده بود در چهار نوبت راهي جبهه‌هاي طلائيه ، فاو و شلمچه گرديد . او در جواب خانواده كه آرزوي ازدواجش را داشتند . گفته بود : من دختر خدا را ميخواهم ! شهيد اخوي ميراب‌باشي كه در راهپيماييها و بسيج فعاليت چشمگير داشت و به شركت در مراسم عزاداري امام حسين (ع) اهميت خاص ميداد . او عاقبت در تاريخ 18/1/1366 در عمليات كربلاي هشت در منطقه شلمچه كه بي سيم ‌چي گردان بود بر اثر برخورد تركش به ناحيه سر و قطع پا ، شهد وصال يار را نوشيده ، و به جمع ياران امام حسين (ع) ملحق شد . نامش جاويد باد.

وصیت نامه شهید :

بسم رب ا لشهداء و ا لصديقين

« ان الله اشتری من ا لمومنين انفسهم و اموا لهم به ان لهم ا لجنة.

بدرستي که خداوند ميخرد از مومنين جانها و مالهايشان را به بهای بهشت » .

خدايا تو را شکر می گويم که به من توفيق دادی تا برای اولين مرتبه در صحنه نبرد حق عليه باطل حضور يابم خدايا تو را شکر می گويم که به من عنايت فرمودی تا اسلحه دوستان شهيدم را که در عمليات محرم سال گذشته و والفجر بر زمين افتاده بود بردست گرفته و انشاء الله اگر لياقت داشتم ( که ندارم ) ادامه دهنده راه برادران شهيدم باشم . بار الها تو را شکر ميگو يم که توانستم از سنگر مدرسه به دانشگاه جبهه آمده ، دانشگاهي که بالاترين مدرک آن شهادت است . واما شما ای امت شهيدپرور ، ای امتي که اينک بعد از 1300 سال لياقت يافتيد تا براي اولين بار بر پاگنندگان حکومت اسلامي به معناي جامع و کامل باشيد لياقت يافتيد تا تداوم بخش راه شهيد کربلا حسين بن علي (ع) باشيد . اکنون از تمامي شما مي خواهم که هيچگاه دست از حسين زمان خويش برنداشته و پشت سر ايشان حرکت کنيد . تو ای مادر عزيزم از تو ميخواهم که مانند شير زن کربلا زينب (س) باشي و همچون او در شهادت فرزندت هم چون کوه استوار باشي . مادرم از شما ميخواهم نسبت به بد خلقها و بد رفتاريهاي من گذشت نمايي انشاءالله که خداوند هم گناهان اين بنده عاصی خويش را می بخشد . برادرانم وصيت می کنم که در سنگر سپاه مصمم باشيد چرا که سپاه پاسداران ارگانی است که از بدو تشکيل تاکنون در خط ولايت فقيه بوده و انشاءالله خواهد بود . و شما ای خواهرانم پيام رسان خون بر زمين ريخته من شمائيد از شما می خواهم که حجاب خويش را که از خون من ارزشمندتر است حفظ نماييد . صحبتهايی با خانواده دارم که در دفترچه خاطرات خواهم نوشت .

والسلام

سيد علی اخوی ميراب باشی

 

شهید حسن دشتی

شهیدی که از دست امام شربت نوشید /

شهید حسن دشتی، به روایت سردار محمدحسین سلطانی

حال و هوای غریبی داشتم‌. می‌خواستم هر طور شده‌، یک نگاه داخل اتاق بیندازم تا شاید بتوانم امام را زیارت کنم‌. چند دقیقه‌ای دربارة قضیه فکر کردم‌. تنها راهی که به ذهنم رسید، این بود که از لای گونی‌ها، منفذ کوچکی باز کنم تا شاید به مطلوبم برسم‌. از آنجا که شوق زیادی برای دیدن امام داشتم، نمی‌خواستم درباره درست بودن یا نبودن موضوع فکر کنم‌. به هر تقدیر، خودکارم را بیرون آوردم‌. نقطه‌ای را بین گونی مشخص کردم و دست به کار شدم‌.

انگار امام از حال و هوای من و از کاری که می‌کردم‌ با خبر بودند. چند لحظه‌ای از کارم نگذشته بود که یکدفعه صدای پایی شنیدم‌! کسی داشت از راه‌پلة منتهی به پشت‌بام بالا می‌آمد. همین که حضرت امام پا روی پشت‌بام‌ گذاشتند، من صاف ایستادم‌.سعید عاکف، حسن دشتی‌، اوایل تشکیل سپاه‌، یک روز با چند تا دیگر از بچه‌های یزد، مأموریت تازه‌ای پیدا می‌کنند؛ باید می‌رفتند جماران برای حفاظت از بیت حضرت امام (قدس‌سره‌).

دشتی از همان دوران خاطره‌ای شیرین و شنیدنی برام تعریف کرده بود که حکایت از روح لطیف و ملکوتی حضرت امام(ره‌) داشت‌. با آن لهجة شیرین خودمانی‌، می‌گفت‌: «یک شب‌، پست نگهبانی من افتاد روی یک پشت‌بام‌. اتاق حضرت امام درست رو به روی این پشت‌بام بود. لب آن یک دیواره از گونی‌های «توپی‌» کشیده بودند که حایلی بود بین شخص نگهبان و اتاق امام؛ یعنی نه از پشت‌بام می‌شد داخل اتاق را ببینی و نه از اتاق‌، روی پشت‌بام را.

مدت زیادی از آمدن‌ِ من به جماران نمی‌گذشت‌. با اینکه خیلی شوق داشتم، اما هنوز موفق نشده بودم امام را زیارت کنم‌.

نگهبانی روی آن پشت‌بام یک فرصت استثنایی بود که کمتر پیش می‌آمد. یادم هست که شب از نیمه گذشته بود. توی آن لحظه‌های به‌خصوص‌، احساسم این بود که چراغ اتاق امام روشن است‌. حدس می‌زدم خودشان هم بیدار باشند. حال و هوای غریبی داشتم‌. می‌خواستم هر طور شده‌، یک نگاه داخل اتاق بیندازم تا شاید بتوانم امام را زیارت کنم‌. چند دقیقه‌ای دربارة قضیه فکر کردم‌. تنها راهی که به ذهنم رسید، این بود که از لای گونی‌ها، منفذ کوچکی باز کنم تا شاید به مطلوبم برسم‌. از آنجا که شوق زیادی برای دیدن امام داشتم، نمی‌خواستم درباره درست بودن یا نبودن موضوع فکر کنم‌. به هر تقدیر، خودکارم را بیرون آوردم‌. نقطه‌ای را بین گونی مشخص کردم و دست به کار شدم‌.

انگار امام از حال و هوای من و از کاری که می‌کردم‌ با خبر بودند. چند لحظه‌ای از کارم نگذشته بود که یکدفعه صدای پایی شنیدم‌! کسی داشت از راه‌پلة منتهی به پشت‌بام بالا می‌آمد. همین که حضرت امام پا روی پشت‌بام‌ گذاشتند، من صاف ایستادم‌. مثل برق گرفته‌ها، خشکم زده بود. انگار تازه متوجه غیر منطقی بودن‌ِ کارم شده بودم‌. گمان اینکه امام از آن باخبر شده‌اند، حالم را حسابی گرفت‌.

وقتی دیدم امام دارند می‌آیند طرف من‌، هول و هراسم بیشتر شد. یک لیوان، که بعداً فهمیدم شربت است‌، دست‌شان گرفته بودند و لبخند زیبایی به لب داشتند. گیج شده بودم‌.

امام‌؟! اینجا؟!

نزدیک که آمدند، سلام کردند. تازه فهمیدم که باید سلام می‌کردم‌. با همان دستپاچگی که داشتم‌، گفتم‌: سلام‌...

لیوان شربت را دستم دادند و فرمودند: این را برای شما آوردم‌.

انگار زبانم قفل شده بود. همین قدر توانستم لیوان را از دست‌شان بگیرم‌. به خودم که آمدم‌، دیدم سر تا پایم دارد می‌لرزد.

امام همان‌طور که آن لبخند زیبا را به لب داشتند، دستی به پشت من گذاشتند و فرمودند: خدا قوت‌تان بدهد، خسته نباشید!

بعد مکثی کردند و ادامه دادند: باید ببخشید که من شما را توی زحمت انداختم‌!

بالأخره قفل دهانم باز شد و به هر زحمتی که بود گفتم‌: خواهش می‌کنم‌، این وظیفة ماست‌.

گفتند: شما به خاطر ما باید تا این وقت شب بیدار باشید.

انگار بخواهند حدیث نفس کنند، ادامه دادند: خدا ما را ببخشد!

در برابر این همه تواضع‌ و به عبارتی‌ در برابر این همه عظمت‌، مانده بودم چه کنم‌؛ مردی که دنیای کفر و دنیای شیاطین را به لرزه درآورده بود، داشت از یک پاسدار و نگهبان ساده عذرخواهی می‌کرد!

در این لحظه‌ها کمی به خودم مسلط شده بودم‌. دست و پایم ولی هنوز داشتند می‌لرزیدند. امام با همان صفا و صمیمیت خاص‌ و با آن صدای دلنشین‌شان پرسیدند: شما اهل کجا هستید؟

گفتم‌: یزد.

لبخندی زدند و گفتند: ما توی یزد دوست و آشنا زیاد داریم‌.

اسم چند نفر را بردند که بعضی‌هاشان را می‌شناختم‌. بعد فرمودند: مردم یزد، مردم خیلی خوبی هستند. خیلی به من و این نهضت کمک کردند. همچنین یادی از مرحوم آیت‌الله صدوقی کردند و فرمودند: ایشان از بزرگان است‌. شما یزدی‌ها باید قدرشان را بدانید.

آن شب امام فرمایشات دیگری هم داشتند که یادم نیست‌.

من هنوز لیوان شربت دستم بود و هر کار می‌کردم آن را بخورم، نمی‌توانستم‌. اصلاً دستم بالا نمی‌آمد. امام انگار متوجه این مطلب شدند. شاید برای اینکه من راحت باشم و بتوانم آن را بخورم‌، از من فاصله گرفتند و شروع کردند به قدم زدن روی پشت بام‌.

با تمام وجود آرزو می‌کردم که ای کاش می‌شد این شربت را ببرم برای پدر و مادرم‌، تبرک‌.

دور و برم را هم نگاه کردم، بلکه پلاستیکی‌، چیزی پیدا کنم‌، ولی هیچی نبود؛ حتی یک آن به فکرم رسید که این شربت را بریزم داخل لباسم‌؛ از بس که اشتیاق این کار را داشتم‌.

امام یک بار طول پشت بام را رفتند و آمدند. بعد رو کردند به من و فرمودند: شربت را بخورید تا من لیوانش را ببرم‌.

گویی می‌خواستند مرا از خیالات خودم بیرون بیاورند. توی آن لحظه‌ها واقعاً کار مشکلی برای من بود؛ اما به هر شکلی شربت را خوردم‌ و مقداری از آن را به لباسم ریختم‌. با حال و هوایی که داشتم‌، اصلاً نفهمیدم شربت‌ِ چه بود، فقط یادم هست که شیرین بود!

حضرت امام لیوان خالی را از من گرفتند. برایم دعا کردند و بعد هم خداحافظی‌ و رفتند.

می‌دانستم می‌روند توی حیاط. از روی آن پشت‌بام‌، حیاط را به راحتی می‌شد ببینی‌. زود رفتم لب پشت‌بام‌. امام آمدند توی حیاط و ظاهراً رفتند پای باغچه که شیر آبی هم کنار آن بود. لیوان را شستند و گذاشتند زمین‌. آستین‌ها را زدند بالا و مشغول وضو شدند. در حین وضو، گاهی سرشان را می‌گرفتند رو به آسمان و انگار اذکاری می‌گفتند: چنان آرامش و اطمینانی داشتند که دنیا و مافیها را فراموش کرده بودم و مجذوب حرکات‌ِ ایشان شده بودم‌.

بعد از وضو، لیوان را برداشتند و رفتند طرف اتاق‌شان‌. یقین داشتم برای نماز شب می‌روند. خدا می‌داند فرشتگان آسمانی برای همین چند لحظه از زندگی‌ِ امام‌، چقدر حسنه نوشته بودند؛ به خاطر دلجویی و تفقدی که از یک نگهبان کرده بودند.»

http://www.khatshekanan.ir/sardaran/512-1390-10-30-07-02-49

شهید حسن احمدي

 1smb842zj8hf2v053h42.jpg

 شهید حسن احمدي

شهيد حسن احمدي در سال 1345 در يكي از محله هاي تهران چشم بدنيا گشود دوران طفوليت خود را ميان خانواده اي مذهبي و متوسط گذراند در سن 6 سالگي وارد مدرسه شد او در همان اوان كودكي تحت تأثير محيط مذهبي و سنتي خانواده اش قرار گرفت بطوريكه در 6 سالگي نماز را كامل ميخواند و در مجالس مذهبي انيس پدر بود .شهيد حسن احمدي نه فقط در مذهب بلكه در تحصيلش جزء بهترين و ممتازه ترين شاگردان مدرسه محسوب ميشد . او در 9 سالگي به كمك پدر شتافت و در مغازه او بكار مشغول شد تا بلكه باري از دوش او را خود متحمل شود .

شهيد احمدي دوره دبستان و اول راهنمائي را با موفقيت كامل در تهران گذراند و سال 1357 ماه تير بود كه با خانواده به شهر يزد مهاجرت كرد . در دوران پيروزي انقلاب در يزد اقامت داشت شهيد احمدي همگام با سيل خروشان ملت بهمراه محصلين مدرسه به صف تظاهرات پيوسته و به اتفاق مدرسه را به تعطيلي مي كشند و در راهپيماييها شركت مي كند تا سرانجام در تظاهرات 21و شب 22 بهمن شركت كرد و پيروزي انقلاب با بازگشائي مدارس بتحصيل ادامه داد و در خرداد ماه 59 دوره راهنمائي را هم با معدل خيلي خوب به اتمام رسانيد . شهيد احمدي به علت استعداد بي نظيرش و علاقه فراوان به درس رياضي و طبيعي به رشته علوم تجربي مشغول به تحصيل شد .

در دوران تحصيلش در دبيرستان فعاليت زيادي در انجمن اسلامي داشت و علاوه بر درس و فعاليت در تمام مجالس مذهبي و عمومي شركت مي جست زماني كه اين بعثيهاي كافر و غارتگران خلق به توطئه آمريكا به ايران حمله مي كنند شهيد احمدي غمگين از اينكه نمي تواند براي دفاع به جبهه برود به كمك و پشتيباني اسلام در پشت جبهه مي شتابد و در بسيج ثبت نام مي كند و تا زماني كه مي گويند سن قانوني براي اعزام به جبهه 16 سال است او خوشحال و شادمان ميرود و ثبت نام مي كند . اما او را باز مي گردانند دوباره براي اعزام به جبهه ثبت نام مي كند و اينبار هم بعد از آموزش او را باز مي گردانند شهيد احمدي يكسال ميرود و باز مي گردد و هرگز نااميد نيمشود و علت بازگرداندنش را كوچك بودن جثه اش مي دانند تا زماني كه دوستان همكلاسي او كه با او براي اعزام اسم مي نويسند شهيد مي شوند او ديگر تحملش پاياني مي پذيرد .

دفعه ششم و يا هفتمين بار نام نويسي مي كند و اينبار مي گويد هرچه مي خواهيد بگوييد من باز نمي گردم و رئيس بسيج را واسطه قرار مي دهد تا او را بپذيرند و سرانجام در تاريخ 18/8/61 به جبهه اعزام مي شود او دوره سه ماه اش بپايان ميرساند اما دوباره با وجود احتياج مبرم خانواده به او براي اعزام به جبهه ثبت نام مي كند و سرانجام در اسفند ماه سال 61 مجدداً به جبهه اعزام مي شود . شهيد احمدي يكبار ديگر بعد از والفجر يك به مرخصي مي آيد به او مي گويند بيا و درست را ادامه بده اما او غمگين و ناراحت مي گويد من بايد بروم در آنجا احتياج است و فعلاً مسئله مهم جنگ است و عجيب بود از آنكه او هرگز از سختيها دم نمي زد و ميگفت بايد عادت كنيم كه چگونه با سختيها مبارزه كنيم بعد از حمله والفجر يك دوباره رزمندگان به مرخصي مي آيند اما او بوسيله نامه معذرت مي خواهد و مي گويد كه نمي تواند به مرخصي بيايد سرانجام اين عاشق پاكباخته و اين پاسدار دلير در حمله والفجر 2 به تاريخ 14/5/1362 شربت گواراي شهادت را با جان و دل نوشيد و با چهره اي گلگون در حجله گاه خود مي خوابد و داماد سعادت و جاودانگي ميشود و او چن شهداي ديگر با شهادت خود ابرقدرتان زمان را به لرزه در آورد .

 روحش شاد و یادش گرامی

شهید كاظم ابوالحسني

 x1v3t79ch4pixfdvk1i.jpg

شهید كاظم ابوالحسني

دانش آموز شهيد كاظم ابوالحسني تفتي فرزند علي و خديجه فلاح تفتي در تاريخ 5/1/1343در خانواده اي مذهبي و متدين در شهرستان تفت ديده بجهان گشود و بعد از گذراندن دوران كودكي در دامان پر مهر و محبت والدين در سن هفت سالگي روانه مدرسه شد و با علاقه و شوق وافري كه به درس خواندن داشت دوره دبستان و راهنمائي را با موفقيت گذراند و به منظور ادامه تحصيل و كسب علم و دانش در دبيرستان شهيد جعفري ثبت نام نمود و مشغول تحصيل شد

در اين دوران بود كه خورشيد انقلاب اسلامي طلوع نمود و قيام مردم مسلمان ايران براي سرنگوني طاغوت و طاغوت پرستان به اوج خود رسيد . شهيد ابوالحسني همراه با ساير دانش آموزان مبارز در تظاهرات امت مسلمان عليه نظام طاغوتي و جور و ستم 2500 ساله شاهنشاهي شركت فعال داشت بعد از پيروزي انقلاب و استقرار حكومت جمهوري اسلامي عشق و علاقه برخاسته از قلب مملو از ايمانش نسبت به انقلاب اسلامي و رهبري آن حضرت امام خميني او را راحت نگذاشت و در تمام فعاليتهاي اسلامي و انقلابي مدرسه فعالانه شركت مي نمود با شروع جنگ تحميلي و صدور فرمان تشكيل ارتش بيست ميليوني توسط رهبر انقلاب در بسيج مستضعفين ثبت نام نمود و بعد از آموزش نظامي به عضويت گروهاي مقاومت بسيج درآمد و در مواقع لازم نگهباني ميداد و از انقلاب اسلامي پاسداري مي نمود عشق به شهادت و جهاد في سبيل الله و روحيه فداكاري و ايثاري كه در وجودش نهفته بود او را مصمم كرد

 با توجه بوجود نداشتن سني و جسمي جهت اعزام به ميدان نبرد حق عليه باطل تمام موانع عزيمت به جبهه را از سر راه خود بر دارد و كمالات انساني و تحصيل معارف الهي را در سنگر جبهه بر تحصيل مدارج علمي در سنگر مدرسه ترجيح دهد و با توجه به اين انگيزه و براي حضور در چنين سنگري رنج آموزشهاي نظامي را با گشاده روئي تحمل نمود و در همين رابطه بارها ميگفت جبهه مدرسه من است و آرزويم شهيد شدن در راه خدا و رسيدن به لقاي پروردگار است .

رزمنده مفقود ابوالحسني در اواخر سال 1360 دو نوبت جهت اعزام به جبهه به بسيج مراجعه نمود ولي بعلت نداشتن شرايط لازم مسئولين مانع اعزام وي به جبهه شدند ولي شوق در ميدان رزم و اصرار بيش از حد و سرسخت بودن در اين امر باعث شد كه در اوايل سال 1361 به منظور روياروئي با بعثيان كافر به جبهه هاي نبرد اسلام عليه كفر اعزام گردد بعد از پيوستن به صفوف كفر ستيزان اسلام و حضور در خطوط مقدم جبهه وي در نامه اي براي خانواده اش چنين نوشت :

پدر و مادر مهربانم شما ميدانيد كه خون شهداست كه درخت قدرتمند اسلام را آبياري مي كند من هم انشاء الله اگر لياقتش را پيدا كردم و خداوند مرا در درگاه خويش پذيرفت ميخواهم اين قطره خوني كه در بدن دارم در پاي اين درخت اسلام كه مي خواهد با تحقق جمهوري اسلامي در ايران جهانگير شود بريزم و من هرگز دست از نبرد با اين سپاه پست و فرومايه صدامي بر نخواهم داشت تا شهادت را در آغوش بگيرم .

رزمنده مفقود ابوالحسني بعد از چند ماه نبرد با صداميان كافر با قلبي مملو از كينه و نفرت نسبت به استكبار جهاني و ايمان به پيروزي نهائي سپاهيان اسلام و آرزوي فتح كربلا و قدس عزيز و زيارت قبر مقدس سالار شهيدان حسين بن علي در عمليات رمضان شركت نمود و در بامداد عيد فطر ماه مبارك رمضان مورخ 23/4/1361 هنگامي كه سپيده فجر صادق نويد طلوع نور و روشنايي را بر پهنه دشت لالگون كشور اسلامي ايران و محو ظلمت و سياهي از سراسر جهان داشت در منطقه مفقود گرديد 

روحش شاد و یادش گرامی 

شهید ذبیح الله عاصی زاده

مهرماه سالروز عروج ذبيح الله

گوشه اي از زندگینامه سردار شهید ذبیح ا... عاصی زاده
شهید ذبیح ا... عاصی زاده در سال 1340 هجری شمسی در خانواده ای مذهبی و متدین در شهرستان اردکان دیده به جهان گشود. مادر مرحومه شهید می گفت: همواره آرزو داشتم فرزندم همچون مولایش ابوالفضل العباس باش و فضایل بارز و برجسته ی آن حضرت چون شجاعت و ایثار و فداکاری داشته باشد و به همین خاطر ایشان را عباس صدا می زدم و سرانجام این چنین شد. پدر آن شهید گرانقدر که نام فرزندش ذبیح ا... گذاشته بود نیز به مقصودش رسید و فرزند رشیدش در راه خدا به فیض عظیم شهادت نائل شد . پس از طی دوران تحصیل در دبستان و راهنمایی در سال 1359 موفق به اخذ دیپلم در رشته اتومکانیک از هنرستان شهید مطهری اردکان شد.

به دنبال پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی به عضویت سپاه در آمد و در سال 1360 عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد. شهید عاصی زاده در سال 1362 ازدواج کرد . حاصل این زندگی مشترک که بیش از چهار ماه طول نکشید تنها فرزند پسر او به نام عباس است که پس از شهادت پدر دیده به جهان گشود. سردار سرافراز اسلام شهید ذبیح ا... عاصی زاده سرانجام در سال 1362 هجری شمسی در حالیکه فرماندهی تیپ پیروز الغدیر یزد را به عهده داشت قبل از عملیات والفجر4 هنگام رفتن به آن منطقه جهت بررسی و بردن مهمات و همچنین توجیه طرح عملیاتی در تاریخ 21/7/62 بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به خودرو وی بهمراه یکی دیگر از برادران همرزمش در منطقه بانه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

گزيده وصيت نامه سردار شهيد عاصي زاده

هم اکنون در میعادگاه عشق و شهادت در حجله گاه خون ، عروس سرخ شهادت را در بر می گیرم و به دنبال خط سرخی که از لابه لای گونی های سنگرم و از بیابانهای تفتیده خوزستان گذشته می روم تا به کاروان شهدا که آرام آرام به سوی تجلی گاه حق در حرکت است بپیوندم . حافظ ولایت فقیه باشید و امام و رهبر مان را همچون نگین انگشتر در میان خود نگهدارید تمام مشکلات مملکت را بدون سر و صدا حل کنیدو بگذارید این قلب امت لحظه ای درد نگیرد . سفارش دوم این است که ملت ما الان باید خود را بسازند تا فرد فرد این مملکت یک مربی باشند و اول از خودمان شروع کنیم تا فردا بتوانیم برای صدور انقلابمان و زنده کردن اسلام در کشورهای عربی در حال خواب ، مربی و ناجی داشته باشیم. سفارش بعدی این است که موقعی که سلاحهای ما به زمین افتاد برای برداشتنش از همدیگر سبقت بگیرید و نگذارید خون شهیدان ما بخشکد و باید هرچه سریعتر و با سرعت عمل بیشتر راهشان را ادامه دهید ، راه همان راه حسین است . هدف اسلام است و مقصد کربلا و سپس قدس عزیز است.

http://yazd.sajed.ir/

شهید عليرضا ابهجي عزآبادي

 

zpv6140l0waets7xj3kj.jpg

شهید عليرضا ابهجي عزآبادي

معلم شهيد عليرضا ابهجي فرزند عباس و رباب نيكوحرف در تاريخ5/11/1343 در ميان خانواده اي مذهبي و كشاورز در شهرستان تفت ديده به جهان گشود وي دوران طفوليت و كودكي را نزد پدر و مادر خود گذراند تا اينكه در سن 6 سالگي وارد دبستان گرديد دوره پنج ساله ابتدايي را با موفقيت گذارند و سپس وارد دوره راهنمايي تحصيلي گرديد كه اين دوره سه ساله را نيز پشت سر گذاشت در سال سوم راهنمايي مشغول تحصيل بود كه نهضت مقدس مردم مسلمان ايران به رهبري امام خميني عليه رژيم پهلوي جنايتكار به اوج خود رسيد و او نيز با تمام وجود همراه ديگر دانش آموزان و ساير اقشار مردم در كليه مراسم مذهبي و راهپيمائيها بر عليه رژيم شركت مي نمود و آرزويش اين بود كه هرچه زودتر اين نهضت مقدس به پيروزي برسد و مردم مسلمان از چنگال شاه ستم پيشه رهايي يابند و حكومت جمهوري اسلامي در اين سرزمين پاك (ايران) مستقر گردد تا اينكه در 22 بهمن ماه 1357 بر اثر فداكاريها و جانبازيهاي ملت قهرمان ايران و به بركت خون مقدس شهيدان اين انقلاب به پيروزي رسيد و رژيم پهلوي به زباله دان تاريخ سپرده شد

پس از تشكيل كميته انقلاب بفرمان امام در آن نهاد مقدس ثبت نام نمود و هفته اي چند شب در آنجا نگهباني و فعاليت مي نمود و روزها دوباره پس از بازگشايي مدارس به تحصيل ادامه داد و در دوران تحصيل او در مقطع متوسطه بود كه جنگ تحميلي عراق عليه ايران آغاز گرديد در اين لحظه بود كه او سرازپا نمي شناخت و بلافاصله پس از تشكيل بسيج مردمي توسط امام عزيزبه عضويت بسيج سپاه تفت درآمد و مشغول آموزش نظامي گرديد و پس از فراگيري مختصر آموزش نظامي بسوي جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و بطورمتوالي درچندين عمليات از جمله درعمليات بيت المقدس ، رمضان،فتح المبين،جزيزه مجنون و كربلاي پنج شركت فعال داشت .

جزیره مجنون اردیبهشت ۱۳۶۵

 waa48ujck2hlttouxyh3.jpg

در اين مدت چندين مرتبه از ناحيه شكم وپا مجروح گرديدكه به بيمارستان منتقل مي شدكه پس ازمداوا دومرتبه بسوي جبهه عزيمت ميكرد دوستان وآشنايان وي تعريف مي كنند كه او در جبهه روحيه سلحشوري داشت و از هيچ چيز باكي نداشت و در خط مقدم وقتي در سنگر بود و غذا و آب مي آوردند او بود كه از سنگر خارج مي شد و آب و غذا بين رزمندگان توزيع مي نمود و از شهيد شدن استقال مي گرد و وقتي در جبهه حضور نداشت در ستاد پشتيباني جنگ شركت فعال داشت و به همراه ديگر همرزمان خود براي جمع آوري نيازهاي ضروري رزمندگان اسلام فعاليت ميكرد

بعلت شركت در جبهه ها دوران تحصيل او با وقفه اي مختصر روبرو بود تا اينكه عاقبت الامر دررشته اقتصاد اجتماعي ديپلم گرفت و فارغ التحصيل شد و بعد از فراغت از تحصيل در بنيادمسكن انقلاب اسلامي بصورت قراردادي بكار مشغول شد و در طول مدت خدمت در نهاد مذكور يكي دو دفعه ديگر در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شركت نمود تا اينكه در آزمون ورودي مركز تربيت معلم شركت نموده و در رشته امور پرورشي پذيرفته شد و يكي دوماه نيز در مركز تربيت معلم شهيد پاكنژاد يزد دررشته مذكور به تحصيل پرداخت كه باز هم هواي جبهه رفتن را در سر مي پروراند و از طريق پايگاه آن مركز به جبهه شتافت و پس از حدود 10 روز جنگيدن با دشمن بعثي عاقبت در عمليات كربلاي پنج در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر به آرزوي ديرينه خود يعني شهادت در راه خدا نائل گرديد و به لقاء الله پيوست

روحش شاد و يادش گرامي باد .  

قسمتی از وصیت نامه شهید ابهجی:

  برادران همكلاسيم سنگر مدرسه ر احفظ كنيد در نماز جماعت مدرسه و كارهاي فرهنگي و اسلامي مدرسه كوشش مداوم داشته باشيد . منافقين در كمينند مبادا به دام آنان بيفتيد آنها را شناسايي و رسوا و تحويل مقامات بدهيد .

 

شهیدمهدي ابوطالبي نصرآبادي

 e06weulezq21v4se6k20.jpg

  شهید مهدي ابوطالبي نصرآبادي

روحاني شهيد مهدي ابوطالبي فرزند محمد و عصمت غضنفري در تاريخ2/5/1337 درروستاي نصرآباد دريك خانه اي كوچك چشم بدنيا گشود وي دردوران كودكي در دامن مادري همچون فاطمه وار پرورش يافت و سپس در سن شش سالگي به  مدرسه رفت وي از آن موقع تحصيلات خويش را با فكري عجيب شروع كرد و پس از پايان يافتن دوره ابتدايي در مدرسه سعدي نصرآباد به تحصيل ادامه داد و در آنجا با هرگونه منكرات و فحشا مبارزه نمود و مخالفت مي ورزيد و سپس براي ادامه تحصيل به دبيرستان ايرانشهر يزد رفت و تحصيل خود را ادمه داد

 پس از گذراندن يكسال به دبيرستان رسوليان رفت شهيد عزيز بعد از يكي دوسال دست از تحصيلات پي در پي برداشت و از آنجا فعاليتهاي خود را بر عليه رژيم پليد و خونخوار پهلوي شروع كرد در آن هنگام او با دوستان خود با عزمي راسخ و قلبي سرشار از ايمان مبارزه مي كردند اولين فعاليتشان پخش و انتشار اعلاميهاي امام كه از نجف اشرف مي آمد بود و بعد در روستاي نصرآباد با تشكيل كتابخانه اي در مسجد مهديه مبارزه خود را ادامه ميدادو در اين مكان شبها جلساتي بود كه در آن جلسه ها اعلاميه هاي امام پخش ميشد و او در اين هنگام سلاحهاي مختلفي را از اين شهر به آن شهر ميبرد هنگامي كه در مدرسه رحاني قم مشغول تحصيل بود حادثه اي برايشان اتفاق افتاده بود كه از زبان خودش نقل كرده يك روز در مدرسه مشغول مباحثه بوديم كه ناگهان مزدوران پهلوي به آن مكان حمله ور شدند هركس از گوشه و كناري فرار مي كرد من هم چون راه فراري را نديدم به يكي از اطاقها رفتم در آن اطاق تعدادي كارتن خالي بود خودم را بزير كارتن خاليها انداختم تا از چشم دژخميان مخفي بمانم قلبم به تپش افتاده بود كه ناگهان وارد شدند ولي به حول و قوه الهي با اين كه باطوم به كارتنها مي زدند باز مرا نديدند

 خلاصه بعد از درگيري بيرون آمدم و از ديوار مدرسه بيرون پريده و از دستشان فرار كردم شهيد ابوطالبي در دوران پهلوي از جانش مايه گذاشت تا مبارزه را بهتر و كفر ستيزتر ادامه دهد در دوران انقلاب در اكثر تظاهرات شركت مي كرد تا انقلاب به همت امت و با ياري خدا و رهبري امام عزيزمان پيروز شد بعد از پيروزي انقلاب و در همان اوايل در بنياد مسكن و بنياد مستضعفان در تهران مشغول بكار شد و از اين راه به انقلاب و امت شهيد پرور و مستضعف خدمت كرد اين شهيد عزيز با شروع جنگ تحميلي به جبهه عزيمت نمود و فعاليتهاي خود را در آنجا ادامه داد در همان موقع بود كه به تهران رفته و ازدواج نمود و دوباره به جبهه بازگشت از آن ازدواج يك دختر به نام زينب دارد تا سرانجام با شروع شدن حمله پيروزمند فتح المبين در دوم فروردين ماه 1361 به درجه رفعيه شهادت نائل آمد و از اين دنياي تنگ و تاريك به سوي خداي خود رجعت نمود

روحش شاد و راهش پررهرو باد  

 

شهيد محمد حسن جوكار

من شهيد زنده ام... ! PDF چاپ نامه الکترونیک

 

  • متولد ۰۴/۰۶/۱۳۴۶ بود.
  • شناسنامه ش را دستكاري كرد تا بتونه بره جبهه... .
  • وقت جبهه رفتن مادرش گفته بود: (تو هنوز كم سن و سالي نرو جبهه) اونم جواب داده بود: (مگه حضرت قاسم چند سال داشت، منم عزيز تر از حضرت قاسم نيستم.)
  • پدر تازه از دنيا رفته بود و مادر اجازه نمي داد كه بره جبهه.
  • محمد حسن تو خواب ديده بود كه پدرش درب بهشت ايستاده و داخل نميشه، بهش گفته بود: (چرا وارد نميشي؟ ) پدر بهش گفته بود: (پسرم منتظر تو هستم.)
  • خوابشو براي مادر تعريف ميكنه و بالأخره رضايت مادر رو ميگيره.
  • عكس جديدي ميگيره و به مادرش ميده و ميگه: (مادر اين عكس به زودي روي پوستر و سر كوچه و بازار نصب ميشه و زيرش مي نويسن " شهيد محمد حسن جوكار فرزند شعبان " )
  • براي اولين و آخرين بار به جبهه رفت.
  • تو جبهه رو لباس هاش نوشته بود: (شهيد محمد حسن جوكار) و وقتي بهش گفته بودن تو كه زنده اي گفته بود: (من شهيد زنده ام و به زودي به شهادت ميرسم .)
  • سرانجام در حالي كه 15 بهار از عمرش نگذشته بود ۱۸/۰۲/۱۳۶۱ تو عمليات بيت المقدس و تو خرمشهر عزيز بر اثر اصابت گلوله به سر مطهرش به ملكوتيان پيوست.
  • تو وصيتنامه ش نوشته بود: ((مادر جان، هميشه به تو گفته بودم شهيد مي شوم، من امانتي هستم از طرف خدا نزد شما و روزي بايد پيش او بروم و امروز همان روز است.))
  • منبع : http://yazd.sajed.ir/

شهید محمد علی مناقبی فر

 شهید مناقبی فر چند روز قبل از شهادت

o66fo1pvf3i7dvavyqdr.jpg

نماز شب

تازه از جبهه بر گشته بود . قرار گذاشتیم تابستان را بعد از ساعت اداری برای دیدار و مصاحبه با والدین شهدا به روستاهای اطراف برویم . با توجه به دوری و نزدیکی روستاها با شهر؛ معمولا دیر وقت بر می گشتیم . یکی از اون شبها که ساعت یک بامداد به شهر رسیدیم با پیشنهاد من که دیر وقت است و همسرم خانه پدر ومادرش هستند موافقت کرد که شب را باهم باشیم . سریع با چند دانه تخم مرغ نیمرو درست کردم و شام را خوردیم و خوابیدیم .

نیمه های شب با صدای ناله نامفهومی از خواب بیدار شدم ؛ در رختخوابش نبود . ناله از طرف حیاط می آمد . از پشت پنجره او را دیدم که روی زمین به سجده رفته و ناله العفو العفو و استغفار همراه با گریه به گوش می رسید .

سه ماه بعد دوباره به جبهه اعزام شد و در تاریخ 11/1/1363 در طلائیه ملکوتی شد . بعد ا" از والدین و همرزمانش شنیدم که در هیچ شرایطی نماز شبش ترک نمی شد .

او کسی نبود جز شهید محمد علی مناقبی فر مسئول واحد فرهنگی بنیاد شهید تفت .

روحش شاد و یادش گرامی .

روای : محمد رسول شجاعی تفتی  همکار شهید مناقبی فر

شهید مهدي آقايي بنادكوكي

z5pbsrt1o814lvmy1t1k.jpg 

شهید مهدي آقايي بنادكوكي

كارگر شهيد مهدي آقايي بنادكوكي فرزند رمضان و سكينه دشت آبادي در تاريخ 1/2/1338 در روستاي بنادكوك ديزه از توابع بخش پشتکوه شهرستان تفت ديده به جهان گشود. تحصيل علم ‌را تا پايان دوره ابتدايي در زادگاهش سپري كرد.

 و چون آن دوره سپاه دانش بود و به آنها رسیدگی نمی شد 5 سال به مدرسه رفت و تا سوم ابتدائی درس خواند و چون می گفته اند او از لحاظ درس خواندن ضعیف است به تحصیلات ادامه نداد و در سال 1353 به یزد رفت و مدت دو سال به خیاطی می رفت پس از دو سال‌ خياطي‌، در سال 1355  به عنوان کارگر در كارخانه بافندگي تابان يزد مشغول به كار شد. شد و سال 1357 برای خدمت سربازی معاف مازاد و بعد دوباره به کارخانه رفت و مشغول به کار شدمهدي كه جواني خوش‌رفتار و مردم‌دار بود‌، جلب رضايت والدين را بسيار مهم مي‌شمرد‌.

با شروع جنگ تحميلي در تاريخ 8/7/1361به عضويت بسيج درآمد و پس از فراگيري آموزش‌هاي نظامي به جبهه‌هاي حق عليه باطل شتافت. شهيد آقايي عاقبت در تاريخ 21/11/1361 در جريان عمليات والفجر مقدماتي در منطقه جنگل امقعر در حالي كه به عنوان تك تيرانداز مشغول دفاع از ميهن اسلامي بود هدف اصابت تركش قرار گرفت پيكر پاكش پس از 10 سال در مردادماه سال 1371 اش پیدا و شناسائی شد و به خاک سپرده شد .

روحش شاد و یادش گرامی

 

شهید سيد احمد آردي تفتي

 lqum7o5feosntde1sazy.jpg

شهید سيد احمد آردي تفتي

دانشجوي شهيدسيداحمد آردي تفتي فرزندسيدحسين وطيبه ذبحي در تاريخ 2/9/1342در شهر كراچي پاكستان و در خانواده اي از سلاله پيامبرگرامي اسلام«ص»فرزندي ديده به جهان گشود وي درسه سالگي به همراه خانواده اش از پاكستان به كربلاي معلي رفت و به زيارت حضرت سيدالشهداء«ع» و ديگر ائمه مدفون در عراق مشرف شد و از كودكي با سالار شهيدان و ابوالفضل باوفايش آشنا گشت و پس از چند سال براي تحصيل در مقطع ابتدايي به ايران آمد و در دبستان امام خميني شهرستان تفت به تحصيل پرداخت .

مراحل تحصيلي خود را تا ديپلم با موفقيت طي كرد در اين دوران كه مصادف با نهضت مقدس امام خميني و احياي ارزشهاي اسلامي بود او همراه با شهيد بزرگوار سيد ابوالفضل ميراب به فعاليت پرداخت و در پخش اعلاميه ، فروش كتاب ، پوستر شركت داشت . پس از پيروزي انقلاب اسلامي با نهادهاي انقلابي مانند نهضت سواد آموزي ، بسيج و جهاد سازندگي همكاري نمود و پايه گذار جلسه قرائت قرآن در دوشنبه شبها در مكتب المهدي «عج» تفت بود در كنار اين فعاليتها به مداحي مي پرداخت و در برگزاري مراسم بزرگداشت شهيدان با بنياد شهيد همكاري مي كرد با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران چهار دفعه در جبهه حضور يافت و يك دفعه از ناحيه پا و صورت مجروح شد .

وي در سال تحصيلي 65-1364 در مركز تربيت معلم شهيد پاكنژاد در رشته آموزش ابتدايي پذيرفته شد و ثبت نام نمود ولي به علت حضور مداوم در جبهه نتوانست در امتحانات پايان ترم شركت كند و در آخرين اعزام در تاريخ 31 فروردين ماه 1365 به همراه جمعي از دانشجويان تربيت معلم به جبهه رفت و در بحراني ترين شرايط جنگي به همراه همرزمانش در خط مقدم جزيره مجنون حضور يافت او و همرزمانش آنچنان مردانه و استوار مقاومت كردند كه اعجاب دنيا را برانگيختند وي سرانجام پس از 7 روز حضور در جبهه در تاريخ 7/2/1365 بر اثر اصابت تركش خمپاره بر سرش همچون مولايش حضرت علي «ع» مظلومانه به شهادت رسيد .     

 روحش شاد و یادش گرامی

شهید جمال آخوند زاده طزرجاني

 

a6msnqwyq8zox3c260.jpg

جمال آخوند زاده طزرجاني

كارگر شهيد جمال آخوند زاده طزرجاني فرزند احمد و ربابه آخوند زاده طزرجاني در تاريخ 8/5/1345 در يك خانواده مذهبي در روستاي طزرجان چشم به جهان گشود و تا هفت سالگي نزد مادر كودكي را گذارند .

 در هفت سالگي به مدرسه رفت و سه سال هم درس خواند بعداً پدرش از تهران آمد و به همراه پدر جهت كار كردن به تهران عزيمت نمود و پس از سه سال كار به يزد برگشت و چند سالي هم در يزد بكار مشغول شد و به مادرش سركشي مي كرد .

تا آنكه صداي لبيك امام زمان خود را شنيد و به پاسخگوئي امام چندين مرتبه به جبهه عزيمت نمود و موقعه سربازي كه رسيد در سپاه ثبت نام كرد و داوطلبانه به اهواز عزيمت نمود و در موقع خدمت يك دفعه به مرخصي آمد و پس از بازگشت به جبهه بعد از 40 روز در تاريخ 16/5/1364 در عمليات قدس پنج در منطقه هورالعظيم بر اثر برخورد تركش به ناحيه گردن و شكم شهد وصال يار را نوشيده ، و به جمع ياران امام حسين (ع) ملحق شد . نامش جاويد باد.

 

شهید منصور عابدی

افق روشن عشق

راوي خاطره : همرزم شهيد منصور عابدي

 دو روز قبل از عمليات ، توسط رژيم عربستان (فهد) تعدادي از حجاج بيت ا... الحرام به دستور آمريكاي جنايتكار در حرم امن الهي و در كنار خانه ي خدا به شهادت رسيدند و راستي انسان چقدر غافل و عهد شكن است !

حضرت امام خميني (قدس سره الشريف) در آن زمان ، در پيام مهمي به حجاج بيت ا... الحرام فرمودند : «دشمن اسلام در دو جبهه به مصاف با انقلاب اسلامي آمده : يكي در جبهه جنگ توسط عراق و دريگري در مراسم حج»

عمليات «نصر 7 » آغاز شد . فرمانده تيپ 18 الغدير يزد شهيد بزرگوار ، حاج اكبر آقا بابایی بود، قبل از عمليات ايشان در سنگر فرماندهي نقشه عملياتي را در حضور فرماندهان توجيه كردند؛ خوب يادم هست شب قبل ا زعمليات منصور با التهابي همراه با شوق ديدار دست بردعا برداشته بود، زيارت عاشورا در سنگر پر از صفا خوانده شد. سنگري كه ميعاد كبوتران عاشق بود و صفايي داشت كه از قلبهاي پاك نشأت ميگرفت .

خدايا منصور چقدر عاشقانه ميگريست در آن لحظه من گريه يك عاشق را با تماام وجود درک كردم. اونقدر عاشق جبهه و ايثارگري و خدمت به اسلام عزيز بود كه گاهي اوقان شش ماه يكبار به ديدار خانواده و پسر شيرين زبانش محمد ميرفت. عمليات نصر 7 آغاز شد. بچه هاي رزمنده نجيبانه از جان ميگذشتند و آن را دودستي پيش كش دوست ميكردند .

منصور بالاي یكي از تپه هاي مشرف بر منطقه عملياتي، بر اثر تركش خمپاره زخمي شد. بچه ها اورا سريعاً به اورژانس منتقل كردند. اما بعد از لحظاتي همچون كبوتري عاشق در افق روشن عشق پركشيد و از جام الست به حقيقت نور پيوست .

او در غروب آفتاب به قبله ايستاد و زيارت وارث را از عمق جان تلاوت ميكرد و شبهايي كه در جبهه اهواز بوديم، نيمه هاي شب به اتفاق نيروهايش در گلزار شهدا زيارت عاشورا با سوز واشك ميخواندند و به ياد امام حسين و يارانش اشك ميريختند و بر سينه ميزدند. آري منصور با كوله باري از رزم جاده هاي خاكي بي وفايي را طي كرد و راهي سرزمين نور شد تا جامي از شراب شهادت از دست ساقي عشق بنوشد.

بعد از شهادتش شبي در خواب ديدم منصور با لباس سبز ومقدس پاسداري اش در آن جاي سبز و خرم در كنار سروي بود كه از همه اي سروها بلتندتر بود. آقا انگار مشغول نوشيدن شراب بود. تعجب كردم و گفتم : «آقاي عابدي شما و شراب ». لبخندي زد و نگاه به پياله در دستش كرد وگفت شرابي كه من ميخورم با شرابي كه شما فكر ميكنيد تفاوت دارد اين شراب بهشتي است .

ناگهان از خواب بيدار شدم اشك در چشمهايم جمع شده بود و ذهنم به سوي خاطرات شيرين يك هم سفر مهربان و شجاع كشيده شد به راستي كه دلش به اندازه درياها وسعت داشت. به ياد صفاي قبل از شهادتش افتادم و راز ونيازهايش كه عاشقانه در فراق دوست ميسوخت و ميگريست، اشكهاي صادقانه اش را دخيل كوي يار ساخته بود .

راوي خاطره : همرزم شهيد منصور عابدي

برگرفته شده از كتاب روايت عشق مؤلف : اعظم كاردان

شهید عباسعلي ابوالحسني تفتي

 

 h0dq3p4l0t85wuubz4.jpg

  شهید عباسعلي ابوالحسني تفتي

پاسدار شهيد عباسعلي ابوالحسني فرزند علي و خديجه فلاح تفتي در تاريخ 1/3/1339 در شهرستان تفت ديده به جهان گشود . او در خانواده اي مذهبي و كارگر ايام كودكي را سپري نمود و در سن هفت سالگي راهي مدرسه شد  دوران دبستان و راهنمايي را با موفقيت به اتمام رسانيد و راهي دبيرستان شد

شهيد ابوالحسني هيچگاه از جلسات مذهبي و اداء فرائض ديني غافل نبود در دبيرستان در فعاليتهاي مذهبي مدرسه و اجراي برنامه هاي انجمن اسلامي نقش موثري ايفا مي كرد او دوستانش تظاهرات ضد ستم شاهي را برنامه ريزي و در سطح شهر به راه مي انداختند و پيامها و اعلاميه هاي امام را به مردم مي رساندند او به منظور حفظ دستاوردهاي انقلاب در كنار تحصيل به عضويت كميته انقلاب اسلامي شهرستان تفت درآمد و اغلب شبها را پاسداري و نگهباني ميداد .

سپس در كميته عمران جهاد سازندگي بمدت سه ماه خالصانه خدمت نمود و با علاقه خاصي كه به مردم مستضعف و فقير داشت سعي ميكرد كه سخترين كارها را بعهده بگيرد بعد از آن به كمك ديگر برادران مومن و متعهد به انقلاب اسلامي اقدام به تشكيل بسيج شهرستان تفت نمود و خود علاوه بر انجام مأموريتهاي مختلف نيروهاي داوطلب را در مساجد آموزش مي داد او با توجه به روحيه رزمي و سابقه اي كه در آموزش فنون نظامي داشت مسئوليت واحد آموزش بسيج را پذيرفت عباسعلي كه هميشه در عشق به شهادت مي سوخت و اين موضوع را بارها با فداكاريهايش در جبهه ها و پشت جبهه به اثبات رسانيده بود

s8a63vogzmn7db0g7.jpg

در شامگاه چهارم مهرماه در حالي كه هلال به خون نشسته نخسيتين روز ماه محرم يعني ماه پيروزي خون بر شمشير و در يك كلمه ماه حسين رخ از عالميان محو مي نمود لحظه موعودش با الله فرا رسيد و در موقع وظيفه در اثر انفجار يكي از مين هاي به نمايش گذاشته شده به همراه هم رمزم شهيدش سيد محمود ميردهقان پيكر مطهرش كه مظهر استقامت و پايمردي و ايثار و فداكاري و عشق به الله بود در خون پاكش غوطه ور شد و به فوز عظيم شهادت نائل آمد روحش شاد باد .     

 روحش شاد و یادش گرامی